فرش قرمز، بخش چهارم
به سیلیکونولی خوش آمدید. اولین کاری که من بعد از ورود به این کهکشان غریب کردم، سر زدن به ستارهها بود.
یک ایمیل از منشی استیو جابز دریافت کردم که میگفت استیو جابز بسیار خوشحال خواهد شد اگر همدیگر را ببینیم و یکی دو ساعتی را با هم بگذرانیم. بدون اینکه بدانم داستان چیست، جواب مثبت دادم.
ملاقات در دفتر مرکزی اپل که در اینفینیتی لوپ درایو واقع بود برگزار شد. علاوه بر جابز، مدیر فنیاش یعنی آوی توانیان هم در ملاقات حضور داشت. در آن روزها، اپل روی OS X کار میکرد که سیستمعامل مبتنی بر یونیکسی بود که در نهایت در سپتامبر ۲۰۰۰ به بازار آمد. ملاقات چندان رسمی نبود و جابز سعی کرد به من توضیح دهد که در دنیای سیستمعاملهای رومیزی، دو بازیگر بیشتر حضور ندارند: اپل و مایکروسافت و بهترین کار برای من این است که با اپل روی هم بریزم و طرفداران متنباز را به حمایت از اپل و OS X ترغیب کنم.
من صحبت را ادامه دادم چون دوست داشتم درباره سیستمعامل جدید بیشتر بدانم. این سیستمعامل مبتنی بر میکروکرنلی به نام ماخ بود که در دانشگاه کارنگی ملون توسعه یافته بود. در اواسط دهه نود، تصور میشد که ماخ بهترین سیستمعامل ممکن خواهد بود و بسیاری منتظر آن بودند. در عمل، اپل و آی.بی.ام. از ماخ به عنوان پایه سیستمعاملی به نام تالیجنت استفاده کردند که هیچگاه به جایی نرسید.
جابز سعی کرد با گفتن اینکه کرنل سطح پایین ماخ متنباز است، من را تحت تاثیر قرار دهد ولی این را نگفت که وقتی لایه مک روی کرنل قرار میگیرد، یک برنامه بسته و انحصاری است؛ متنباز بودن لایه پایینی برای کسی ارزش چندانی ندارد.
او راهی نداشت تا بداند که به نظر شخصی من، ماخ چیز چندان دلچسبی هم نیست. صادقانه بگویم که به نظر من، ماخ چیز چرتی است. ماخ حاوی همه مشکلات ممکنی است که یک طراح احتمال دارد بکند و البته چند اشتباه طراحی جدید هم دارد. یکی از انتقادات همیشگی به میکروکرنل، سرعت کند آن بوده است و به همین خاطر افراد زیادی روی این مساله تحقیق کردهاند که چگونه میتوان راندمان این سیستمها را ارتقا داد. طراحان ماخ سعی کردند همه این پیشنهادات را پیاده کنند و در نتیجه ماخ سیستمی بسیار پیچیده شد که هنوز هم راندمانش بهبود چندانی پیدا نکرده.
آوی توانیان یکی از کسانی بود که در دوره دانشجویی روی ماخ کار کرده بود. صحبت کردن درباره چیزهایی که به نظر او و جابز مشکلزا میرسیدند جالب بود. بخصوص که ما در مورد مسایل تکنیکی نظرات کاملا متفاوتی داشتیم. به نظر من هیچ دلیلی وجود نداشت که علاقهمندان لینوکس در آن پروژه مشارکت کنند. البته درک میکنم که چرا آنها به دنبال کسب همکاری برنامهنویسان متنباز بودند؛ آنها میدیدند که نیروی جنبشی پشت لینوکس در حال افزایش است ولی به نظرم متوجه نشده بودند که این انرژی تا چه حد زیاد است. به نظرم جابز احساس نمیکرد که لینوکس این توان بالقوه را دارد که کاربرانی بیشتر از مک داشته باشد.
توضیح دادم که چرا ماخ را دوست نداشتم. دلایل من دلایلی قابل فهم بودند که تشریح دقیقشان بسیار مشکل بود. آنها هم مطمئنا قبلا این استدلالهای مخالف را شنیده بودند. مشخص بود که من شدیدا طرفدار لینوکس بودم و آنها شدیدا طرفدار ماخ. صحبت درباره شیوه برخورد آنها با بعضی از مشکلات فنی جذاب بود. یکی از مشکلاتی که از همان موقع مشخص بود، برنامه حمایتی آنان از نرمافزارهای قدیمی مک در سیستمعامل جدید بود. آنها میخواستند با یک لایه سازگار کننده، کل برنامههای سابق را قابل اجرا نگه دارند. قرار بر این بود که با استفاده از این لایه، کل برنامههای قدیمی اجرا شوند. ولی یکی از نقاط ضعف جدی سیستمهای قدیمی این بود که حفاظت حافظه در آنها وجود نداشت و راه حل فعلی هیچ فکری برای این موضوع نکرده بود. قرار بود فقط نرمافزارهای جدید، حفاظت حافظه داشته باشند و من این را درک نمیکردم.
ما در نگاهمان به جهان تفاوتهای بنیادی داشتیم. استیو دقیقا همان استیوی بود که رسانهها از او ساختهاند. بسیار علاقهمند به اهدافش و بهخصوص مسایل مربوط به سهم اپل از بازار. من علاقهمند به مسایل فنی بودم و توجهی به اهداف او یا بحثهایش نداشتم. استدلال اصلی او این بود که اگر من به دنبال بازار کامپیوترهای رومیزی هستم، باید با او متحد شوم. جواب من این بود: چرا باید علاقهمند به این بازار باشم؟ و چرا باید علاقهمند به ماجرای اپل باشم؟ به نظرم در دنیای اپل هیچچیز جذابی وجود ندارد و هدف من هم تسخیر دنیای کامپیوترهای رومیزی نیست (البته شکی نیست که این امر اتفاق خواهد افتاد ولی هدف من نبوده است).
او استدلالهای چندانی نداشت. پیشفرض او این بود که من از این اتحاد خوشحال خواهم شد. به هیچوجه نمیپذیرفت و برایش غیرقابل درک بود که ممکن است بخشی از بشریت وجود داشته باشد که علاقهمند به بالا بردن سهم اپل از کامپیوترهای رومیزی نباشد. فکر کنم با دیدن اینکه من هیچ علاقهای به دانستن میزان سهم اپل از بازار -یا مایکروسافت از بازار- ندارم، شگفتزده شد. بههیچوجه هم حق ندارم او را برای اینکه نمیدانست من از ماخ بدم میآید، سرزنش کنم.
البته با وجود اینکه تقریبا با هر چیزی که گفت مخالف بودم، یک جورهایی از او خوشم آمد.
بعد برای اولین بار بیل جوی را دیدم و به عنوان اعتراض ترکش کردم.
خب. بگذارید صادق باشیم. اولین باری که او را دیدم متوجه نبودم که چه کسی را دیدهام. ما در یک پیشنمایش جینی همدیگر را دیدیم. جینی زبان تعاملی سان میکروسیستمز و یک افزونه جاوا بود. کار اصلی این زبان ایجاد ارتباط بین سیستمهای مختلف بود. میتوانستید یک چاپگر آگاه از جینی را تقریبا با هر دستگاه دیگری که بتواند به جینی صحبت کند، به شکل خودکار کنترل کنید.
سان، از من و حدود ده دوازده نفر فعال متنباز و آدم فنی دیگر دعوت کرده بود تا طی جهان جاوا در اتاقی از یک هتل در سن جونز پیشنمایشی از این سیستم را ببینیم. دلیل دعوت من این بود که سان میخواست جینی را تحت چیزی عرضه کند که خودش به آن «متنباز» میگفت.
وقتی به آنجا رفتم تا حدی اطلاع داشتم که بیل جوی هم آنجا خواهد بود. او فرد اصلی پشت یونیکسهای بی.اس.دی. بود که بعدها به عنوان دانشمند ارشد به سان پیوسته بود. قبلا هیچوقت او را ندیده بودم. او جلو آمد و گفت که بیل جوی است و من عکسالعمل خاصی نشان ندادم. من برای دیدن کسی به آنجا نرفته بودم بلکه در آنجا بودم تا ببینم نظر سان درباره متنباز چیست و چگونه میخواهد به این دنیا وارد شود. چند دقیقه بعد، خود بیل مشغول توضیح در این مورد که چرا تصمیم گرفتهاند پروژه را به شکل متنباز عرضه کنند شد و بعد هم شیوه کار آن را نمایش داد.
بعد شروع کردند به توضیح مفاد مجوز کاربری برنامه. وحشتناک بود. شاید هم ابلهانه. خلاصه جریان این میشد که اگر کسی بخواهد از سیستم حتی به شیوهای نیمهتجاری هم استفاده کند، دیگر برنامه متنباز نخواهد بود. به نظرم این یک ایده کاملا احمقانه بود. از این ناراحت بودم که موقع دعوت روی متنباز بودن برنامه پافشاری کرده بودند. متنباز بودن از نظر آنها این بود که شما میتوانستید متن برنامه را بخوانید ولی همین که میخواستید در آن تغییرات ایجاد کنید یا از آن در زیرساختهای خود استفاده کنید، باید از سان مجوز میگرفتید. اگر یک نفر در ردهت تصمیم میگرفت که نسخه بعدی سی دی ردهت را با جینی سازگار کند، لازم بود که برای این کار از شرکت سان درخواست مجوز کند.
چند سوال کردم تا مطمئن شوم که موضوع را درست درک کردهام.
بعد به شکلی اعتراضآمیز از جلسه خارج شدم.
شدیدا از این ناراحت بودم که آنها آدمها را با ادعای متنباز بودن به آنجا کشیدهاند و وقتی فهمیدم که برنامه واقعا متنباز نیست، گفتم: «بیخیالش بشوید. من علاقهمند نیستم.» و بیرون رفتم.
به نظرم این طور آمد که من آنجا هستم تا هم سیستم را ببینم و هم اگر از آن خوشم آمد و چیزی گفتم، درباره جینی نقل قولی از من در رسانهها باشد. به آنها پاتک زدم و امیدوارم از آن درس گرفته باشند. بعدها کسان دیگری آنها را متقاعد کردند که استارآفیس را آزاد کنند. به نظرم زمان معلم خوبی است.
به من گفتند که جلسه ادامه پیدا کرد و شام هم خوردند و به جز من همه همان جا ماندند.
ملاقات بعدی با بیل جوی تجربه بسیار بهتری بود. تقریبا یک سال و نیم بعد، او مرا دعوت به خوردن سوشی کرد.
منشیاش زنگ زد تا قرار را تنظیم کند. بیل در کلورادو کار و زندگی میکند و ماهانه یک هفته را در سیلیکونولی میگذراند. ما به فوکیسوشی در پالوآلتو رفتیم. این یکی از جاهای قابل قبول برای سوشی خوردن در سیلیکونولی است. مطمئنا با جاهایی مثل بلوفیش سوشی در سانفرانسیسکو که تمام مدت تصاویر متحرک ژاپنی پخش میکند یا توکیو گوگو در میژن با آن همه جمعیت یا سوشی رن در ساوسالیتو با مشتریان مهمش یا ستو سوشی در سانیویل که بهترین سوشی تُن ادویه زده را دارد قابل مقایسه نیست؛ ولی خوب است.
خب، ما در فوکی سوشی نشسته بودیم و بیل داشت سعی میکرد برای ما واسابی واقعی مهیا کند. من آن موقع این را نمیدانستم ولی بعد فهمیدم که ادویهای که به عنوان واسابی در اکثر سوشی فروشیهای آمریکا سر میز گذاشته میشود، در اصل ادویهای است نزدیک به واسابی و نه خود واسابی. بیل همانجا کشف کرد که گیاه واسابی فقط در ژاپن رشد میکند و میزان رشد آن هم پاسخگوی نیازهای تجاری نیست. بیل داشت سعی میکرد این موضوع را به پیشخدمت توضیح دهد ولی پیشخدمت نکته را نمیگرفت. پیشخدمت دختری ژاپنی بود که دائما اصرار میکرد واسابی، واسابی است. بیل از او خواست تا در این مورد از آشپزها توضیح بخواهد.
این آمد و رفت یک جورهایی بامزه بود. این یک ناهار اجتماعی بود. بیل به من اطمینان داد که اگر بخواهم برای سان کار کنم، کافی است لب تر کنم و او کارها را درست خواهد کرد. ولی موضوع اصلی این نبود. او برای من تعریف کرد که چطور پنج سال مسوول نگهداری کد یونیکس بی.اس.دی. بوده است و برایم گفت که این امر باعث شد فرصت کار تجاری خوبی در سان برایش فراهم شود. گفت که از نظر او، این امکان که شرکت بزرگی مثل سان بتواند آینده مالی آدم را تامین کند، امر مهمی است. وقتی از روزهای اول یونیکس حرف میزد من واقعا جذب شدم. اینکه در آخر کار هم نتوانستیم واسابی اصل را بچشیم به نظرم اصلا مهم نیامد. کاملا یادم هست که به نظرم او احتمالا بهترین و جذابترین آدم مشهوری آمد که در سیلیکونولی دیده بودم.
سه سال جلو برویم. به محض برداشتن مجله وایرد، با مقاله منفی او در مورد تکنولوژی با عنوان آینده نیازی به ما نخواهد داشت مواجه شدم. یک جورهایی ناراحت شدم. مشخص است که آینده نیازی به ما نخواهد داشت اما لازم نیست اینقدر منفی در این باره صحبت کنیم.
حسم این نبود که مقاله را جر و واجر کنم ولی به نظر من یکی از ناراحتکنندهترین چیزهایی که ممکن است برای انسانیت رخ دهد، این خواهد بود که همین طور حرکت کند و حرکت کند. این خلاف تکامل است. به نظر میرسید که در نگاه بیل، پیشرفتهایی مثل مهندسی ژنتیک باعث از دست رفتن انسانیت خواهند بود. افراد همیشه تصور کردهاند که هر چیزی غیر از آن چیزی که ما این روزها هستیم، چیزی به دور از انسانیت است. مشخص است که ما در طول ۱۰۰۰۰ سال تکامل خواهیم یافت و با معیارهای امروز، دیگر انسان نخواهیم بود. از نظر من، آن روز ما تعریف جدیدی از انسان خواهیم داشت.
از مقاله بیل این طور برمیآمد که نگران این موضوع است. به نظر من تلاش برای جلوگیری از تکامل، غیرطبیعی و بینتیجه است. به جای گشتن به دنبال دو سگ مناسب برای جفتگیری با هم، ما میتوانیم به سراغ مهندسی ژنتیک برویم و شکی نیست که این مساله بالاخره برای انسانها هم اتفاق خواهد افتاد. به نظر من استفاده از ژنتیک برای بهبود نژاد، بهتر از زیستن در وضع موجود است. به نظر من در مقیاسی کلیتر، شدیدا ارزشمند است اگر بتوانیم تکامل نه فقط انسانها که جوامع را هم تضمین کنیم. جوامع هم باید بتوانند در مسیرهایی که حس میکنند پیش بروند. شما نمیتوانید تکنولوژی را متوقف کنید یا سعی کنید جلوی پیشرفت دانش بشری و ادراک اینکه جهان و ما چگونه ساخته شدهایم را بگیرید. مساله این است که این پیشرفت آن قدر سریع شده که افرادی مثل بیل جوی آن را وحشتناک مییابند؛ اما به نظر من این پیشرفت بخشی طبیعی از تکامل ما است.
من با بیل اختلاف نظر دارم؛ چه در مورد شیوه تعامل ما با آینده و چه در مورد مفهوم متنباز بودن نرمافزار. با استیو جابز در مورد تکنولوژی اختلاف نظر دارم. شاید به نظر برسد که در طول سال اول اقامتم در سیلیکونولی همه وقتم به مخالفت گذشته است اما این حقیقت ندارد. من در طول سال اول، کلی کد نوشتم و پاتریشیا را به باغ وحش بردم تا به حیوانها غذا بدهد و در کل، مشغول وسعت دادن دیدگاهم بودم؛ مثلا همان حقیقتی که درباره واسابی آموختم.