فرش قرمز، بخش سوم
خبر تصمیم من مبنی بر کار کردن در ترنسمتا، از طرف جامعه لینوکس با همان برخوردی روبرو شد که وقتی در سال ۱۹۹۶ اعلام کرده بودم که میخواهم بچهدار شوم دیده بودم.
وقتی در بهار این خبر در اینترنت پیچید که تاو حامله است، افراد فعالتر گروههای لینوکس از من میپرسیدند که چه برنامهای برای ایجاد تعادل بین نیازهای مربوط به توسعه و نگهداری لینوکس و درخواستهای خانوادهام دارم. چند ماه بعد که مشخص شد بالاخره دانشگاه هلسینکی را ترک خواهم کرد و برای کار در موسسه رازآلود ترنسمتا به سیلیکونولی خواهم رفت، دوباره این بحثهای طولانی محوریت پیدا کردند که آیا من خواهم توانست در این محیط تجاری جدید نیز مانند محیط دانشگاهی به فلسفه آزادی نرمافزار پایبند بمانم یا نه. دوستان مخالف میگفتند که ترنسمتا توسط یکی از بنیانگذاران مایکروسافت به نام پاول آلن ایجاد شده است و حتی بعضیها گفتند که کل این جریان نقشهای حساب شده برای کنترل لینوکس توسط شرکتهای تجاری است.
نمیگویم که این دغدغهها از طرف هوداران صادق لینوکس منطقی نبود ولی فقط... یک لحظه به من فرصت بدهید! واقعیت این است که نه تولید پاتریشیا در دسامبر ۱۹۹۶ (و دانیلا شانزده ماه بعد و سلسته چهل و هشت ماه بعد) و نه کارم در ترنسمتا که در فوریه ۱۹۹۷ شروع شد، تاثیر منفی در لینوکس نداشتهاند. اگر کوچکترین احساسی داشتم که چیزی ممکن است روی تمرکزم بر لینوکس تاثیر منفی بگذارد، صادقانه قدمهای مناسب برای انتقال کل جریان به یک فرد دیگر مورد اعتماد را برمیداشتم.
البته دارم از خودم جلو میزنم.
در بهار ۱۹۹۶ و در زمانی که سوز سرما داشت میشکست، من آخرین واحدهای لازم برای لیسانس را پاس کردم. همان موقعها بود که پیتر آروین را ملاقات کردم؛ عضوی از جامعه لینوکس که سه سال قبل، جمعآوری آنلاین پول برای پرداخت اقساط کامپیوتر من را هماهنگ کرده بود. او هم مثل هر کس دیگری که خواننده گروه لینوکس بوده باشد، میدانست که من در حال فارغالتحصیل شدن هستم. او حدودا یک سال بود که در ترنسمتا کار میکرد و حالا پیش رییسش رفته بود و گفته بود که یک نفر را در فنلاند میشناسد که میتواند برای شرکت مفید باشد. او وقتی برای دیدن مادربزرگش به سوئد آمده بود، در فرصت کوتاهی به من هم سر زد. درباره ترنسمتا توضیح داد که البته به دلیل پروژه مخفی آن، کار بسیار مشکلی بود. بین برنامهنویسها این شایعه دهن به دهن میشد که ترنسمتا در حال ساختن «چیپهای قابل برنامهریزی» است. به هرحال دیدن پیتر از نزدیک فوقالعاده بود.
یک هفته بعد از برگشت پیتر به کالیفرنیا، او به من ایمیل زد و پرسید که چه زمانی به آنجا خواهم رفت. این موقعیت کاملا با چیزی که سال قبل از طرف اینتل پیشنهاد شده بود و قرار بود من به عنوان کارآموز برای شش ماه به آمریکا بروم و به دلایل اداری انجام نشد، فرق داشت.
به نظر من حتی امکان سفر به کالیفرنیا هم عالی بود. این اولین مصاحبه کاری من بود. رزومه هم نداشتم و نمیدانستم ترنسمتا مشغول چه کاری است. انگار در یک سرزمین بیگانه بودم.
من بیشتر نگران برنامهریزی برای مهاجرت به آمریکا بودم تا به دست آوردن کار. آن دیدار برای من حالت مصاحبه نداشت و به نظر میرسید که آنها هم از استخدام من مطمئن هستند. به عنوان یک مصاحبه کاری، موقعیت عجیبی بود.
بعد از روز اول، به هتلم در آن طرف خیابانی رفتم که دفاتر مرکزی ترنسمتا در آن واقع شده بودند. در حالی که به خاطر پرواز چندین ساعته ذهنم به هم ریخته بود، حس میکردم که کار جالبی است ولی ترنسمتاییها دیوانهاند. در آن مرحله هیچ سیلیکونی در شرکت وجود نداشت. هیچ سختافزاری آنجا نبود. همه چیز روی شبیهسازها اجرا میشد و نمایش اینکه آنها میتوانستند ویندوز 3.1 را بوت کنند و بعد سولایتر را اجرا کنند، من را متقاعد نمیکرد که کاری انجام شده. موقع خواب به این فکر میکردم که آیا مشغول وقت تلف کردن نیستیم؟ دقیقا یادم هست که فکر میکردم: شاید هیچکدام به جایی نرسد؛ نه یک نوآوری تکنولوژیک در ترنسمتا و نه یک شغل درست و حسابی برای من.
آن شب را واقعا با این خیالات خوابیدم؛ البته خواب چندانی هم نکردم. در تخت دراز کشیده بودم و به برنامههای ترنسمتا فکر میکردم. بعد درباره اینکه میتوانم در حیاط پشتی خانهام یک درخت نخل داشته باشم خیالپردازی کردم. بعد هم رفتم به سراغ نشخوار ذهنی چیزهایی که در شبیهساز دیده بودم. شب پرخاطرهای از خیالات گذران که البته قابل مقایسه با پیچیدگیهای ذهنی «حوا» در برخورد با میوه ممنوعه نیست.
صبح فردا، هیجان زده بودم و تا شب هیجانم خیلی بیشتر شده بود. این درست همان موقعی بود که استرس هم شروع شد.
قبل از پذیرفتن شغل در ترنسمتا، با خیلیها درباره آن مشورت کرده بودم. همین که خبر پذیرفتن شغل از طرف من مطرح شد، ایمیلهای حاوی پیشنهادهای شغلی دیگر هم به سویم سرازیر شدند. در فنلاند تله به من پیشنهاد کار داد. یکی از شرکتهایی بود که در کارهایش از لینوکس استفاده میکرد. از طریق مدداگ هم یک پیشنهاد شغل در دیجیتال داشتم (نمیخواهم به کسی توهین کنم ولی باید بگویم که زمستانهای بوستون به بدی زمستانهای هلسینکی است. البته شاید این قدر هم بد نباشد). با بعضی از افراد رد هت هم صحبت کردم. آنها به من شغلی در رد هت پیشنهاد کردند و گفتند که حقوق بالاتری از ترنسمتا میدهند. هرچند که اطلاعی از مفاد قرارداد ما نداشتند و من هم هنوز درباره حقوق با ترنسمتا صحبت نکرده بودم. حتی گفتند که سهام بیشتری از ترنسمتا هم به من میدهند، هرچقدر هم که پیشنهاد ترنسمتا بالا باشد؛ اما من هیچ علاقهای به کار در یک شرکت خاص توزیع کننده لینوکسی نداشتم؛ حتی در شرکتی که از سر خوششانسی دقیقا در وسط کالیفرنیای شمالی باشد.
در نهایت من بدون اینکه رسما دنبال کار بگردم، پنج پیشنهاد کار خوب داشتم. ترنسمتا، هیجانانگیزترین آنها بود.
من با اینکه احساس غریبی داشتم، گفتم بله. در مرحله بعد به دانشکده اعلام کردم که میخواهم آنجا را ترک کنم و همین جا بود که استرس شروع شد. این برای من قدمی بزرگ بود که راه بازگشت نداشت. ما یک فرزند جدید داشتیم، مشغول مهاجرت به یک کشور جدید بودیم و من داشتم آشیانه امن دانشگاه هلسینکی را ترک میکردم؛ البته اول باید پایاننامهام را مینوشتم. الان که به گذشته نگاه میکنم، به نظرم میرسد که انجام هم زمان کلیه این تغییرات ایده خوبی بود. البته دیوانگی هم بود.
هیچ اطلاعیه رسمیای در کار نبود (چرا باید میبود؟). فقط جریان در اینترنت پخش شد و بحثهایی که قبلا به آنها اشاره کردهام درگرفت. بحث اینکه آیا من واقعا در مواجه با شرکتهای تجاری و حین عوض کردن پوشک بچه، به لینوکس و آزادی نرمافزار پایبند خواهم ماند؟ آن روزها تصور مردم این بود که چیزی مثل لینوکس توسط دانشجویان نوشته میشد نه توسط آدمهای جا افتاده. درک میکنم که نگرانی آنها به جا بود.
پایاننامه را در طول یک آخر هفته طولانی نوشتم و درست چند دقیقه قبل از اینکه تاو را برای به دنیا آوردن پاتریشیا به بیمارستان برسانم، آن را تمام کردم. پاتریشیا چهل ساعت بعد به دنیا آمد. پنجم دسامبر ۱۹۹۶. در یک لحظه پدر بودن به نظرم طبیعیترین کار دنیا رسید.
در طول هفتههای بعد، دائما مشغول کارهای پاتریشیا و کامل کردن مدارک مورد نیاز برای مهاجرت به آمریکا بودیم. کاری که گویی تا ابد طول میکشید. کشف کردیم که برای مهاجرت، سادهتر است اگر ازدواج کرده باشیم پس در یکی از روزهای ژانویه -که همیشه باید تاریخ دقیقش را از تاو بپرسم- به دفتر دولتی رفتیم و رسما ازدواج کردیم. ازدواج ما سه مهمان داشت: پدر و مادر تاو و مادر من (پدرم در مسکو بود). دوران عجیبی بود. اکثر وسایلمان را به ایالات متحده فرستاده بودیم بدون اینکه بدانیم چه زمانی خودمان میتوانیم به آنجا پرواز کنیم. برای بدرود از همه دوستان، یک مهمانی خداحافظی گرفتیم. بیست نفر آدم در آپارتمان کوچک یک خوابه و نیمه خالی ما جمع شدند. بنا به یک سنت خوب فنلاندی، همه حسابی مست کردند.
ویزاهای ما بالاخره آماده شد و در ۱۷ فوریه ۱۹۹۷، سوار هواپیمای روز به مقصد سانفرانسیسکو شدیم. درجه حرارت هلسینکی یادم مانده که منفی هفده درجه بود و خانواده تاو را که وقتی خداحافظی کرد، داشتند گریه میکردند. آنها بسیار به هم نزدیک بودند. یادم نیست که خانواده خودم به فرودگاه آمده بودند یا نه. باید آمده باشند. شاید هم نه.
در آمریکا فرود آمدیم و با یک بچه و دو گربه از گمرک رد شدیم. پیتر آروین آنجا بود و به ما خوشامد گفت. یک ماشین کرایه کردیم و به سمت سانتاکلارا و آپارتمانی که در سفر چند ماه قبل دیده و اجاره کرده بودیم، راه افتادیم. کل جریان برای من یک تجربه سورئال بود، بهخصوص اختلاف دمای ۲۰ درجه گرمتر از فنلاند.
بقیه وسایل تا دو ماه دیگر نمیرسید. شب اول را روی یک تشک بادی که همراهمان آورده بودیم گذراندیم و روز بعد برای خرید یک تخت واقعی به فروشگاه رفتیم. تا رسیدن وسایلمان، پاتریشیا در سبد حمل و نقلش میخوابید. تاو از این جریان ناراضی بود. ولی دیوید با اشاره به من که سه ماه اول زندگیام را در سبد لباسهای چرک گذرانده بودم، میگفت که این جریان، تکرار تاریخ است. ما چندان آشپزی نمیکردیم (هنوز هم نمیکنیم) و نمیدانستیم هم که برای شام باید کجا برویم. ما اکثر وعدههای غذایی را در رستوران مرکز خرید محله یا در یک فستفود میخوردیم. یادم هست که به تاو میگفتم که باید جاهای جدیدی برای غذا خوردن پیدا کنیم.
با توجه به سفر و شغل جدیدم در ترنسمتا و زمانی که تطبیق با محیط جدید میبرد، در یکی دو ماه اول فرصت چندانی برای کار روی لینوکس پیدا نکردم. سر کار، تمام وقتم اشغال بود و بعد از کار را هم با تاو و پاتریشیا به کشف محیط جدید میگذراندیم. دوران شلوغی بود. تقریبا هیچ پولی نداشتیم. حقوقم عالی بود ولی همه را صرف خرید مبلمان کرده بودیم. خرید ماشین، یک دردسر بزرگ بود چون سابقه مالی برای کارت اعتباری نداشتیم. حتی اثبات اینکه از پس پرداخت قبض تلفن برخواهیم آمد هم برای خودش دردسری شده بود.
کامپیوتر من در یک کشتی بود که با سرعت لاکپشتی در حال دور زدن شاخ آفریقا بود. آن دوره اولین غیبت من در وب بود و این خیلیها را نگران کرد. داستان چیزی شبیه به این بود که: خب بله... حالا او دارد برای یک شرکت تجاری کار میکند و...
خیلیها رک و راست میپرسیدند که: آیا این به معنای پایان عمر لینوکس به عنوان یک سیستمعامل آزاد است؟ من توضیح میدادم که در قراردادم با ترنسمتا ذکر شده که حق دارم کار روی لینوکس را ادامه بدهم. به ذهنم نمیرسید که چطور باید به مردم بگویم که میخواهم چند روزی نفسی بکشم.
####زندگی در سرزمین ترنسمتا
یکی از مشکلات توضیح این امر که نقل مکان به آمریکا و ورود به دنیای تجاری قرار نیست من را تغییر دهد، این واقعیت بود که ترنسمتا یکی از رمزآلودترین شرکتهای تجاری بود. در مورد اینکه افراد حق داشتند در مورد ترنسمتا چه چیزهایی را به دیگران بگویند فقط یک قانون وجود داشت که همه کارمندان باید آن را رعایت میکردند. آن قانون این بود: «حق ندارید هیچ چیزی بگویید.» این باعث شده بود مردم به فکر فرو روند که من به چه فرقه عجیبی پیوستهام و آیا شانس بیرون آمدن از آن را دارم یا نه. من حتی به مادرم هم نمیتوانستم درباره کاری که میکنم توضیح دهم؛ البته علاقهای هم به این جریان نداشت.
کاری که من در ترنسمتا انجام میدادم کار عجیبی نبود. عملا اولین کاری که کردم حل کردن چند مشکل و باگ در لینوکس بود که ترنسمتا به آن برخورد کرده بود. شرکت از چندین سیستم لینوکسی چند پروسسوره استفاده میکرد. من تا آن روز با یک سیستم چند پروسسوره واقعی کار نکرده بودم و معلوم شد که بخش SMP اشکالاتی دارد و آنطور که باید، کار نمیکند. این جریان برای من یک مساله شخصی بود و بدون درنگ مشغول حل کردنش شدم.
کار اصلی من در ترنسمتا، عضویت در تیم سافتبال بود. اوه ببخشید. منظورم تیم نرمافزار است. خیلی زیاد سافتبال بازی نمیکردیم. هیچکدام از تیمهای سیلیکونولی تا وقتی که نمیگفتیم داریم روی چه پروژهای کار میکنیم، حاضر نبودند با ما بازی کنند.
نمیدانم که مردم چقدر با ترنسمتا آشنایی دارند. حالا که دارم اینها را تایپ میکنم در دوره سکون قبل از عمومی کردن سهام هستیم (آه خدایا! کاری کن سهام ما را بخرند) و دیگر هم یک شرکت مخفی نیستیم، هرچند که بنا به قواعد سازمان تجارتی آمریکا، باید پیش از عمومی کردن سهام، بعضی از پروژهها را بی سر و صدا پیش ببریم. بگذارید همین جا دعا کنیم که وقتی مشغول خواندن این کتاب هستید ترنسمتا کلی مشهور شده باشد و همه پردازندههای آن را خریده باشند. این چیزی است که ترنسمتا مشغول آن است: پردازنده، سختافزار.
البته کار ترنسمتا چیزی بیشتر از سختافزار است و این شانسی است که من آوردهام چون حتی تفاوت بین ترانزیستور و دیود را هم نمیفهمم. کاری که ترنسمتا میکند این است که سختافزاری ساده بسازد و سپس با استفاده از یک نرمافزار هوشمند، کاری کند که این سختافزار ساده، مانند یک سختافزار پیچیده مثلا یک x86، عمل کند. این سختافزار ساده باعث خواهد شد تا پردازندهها تعداد ترانزیستورهای کمتری داشته باشند و در نتیجه توان بسیاری کمتری مصرف کنند و این چیزی است که در دنیای متحرک امروزی، همه به دنبالش هستند. این نرمافزار هوشمند، همان چیزی است که باعث شده ترنسمتا یک تیم نرمافزاری بزرگ داشته باشد و من هم جزو آن باشم.
شرایط برای من کاملا مناسب بود. یک شرکت غیر لینوکسی که از نظر فنی مشغول کار جالبی بود (اعتراف میکنم که تا حالا هم ندیدهام شرکت دیگری حتی به سراغ آزمایش ایده ترنسمتا رفته باشد) و از من کاری را میخواست که در آن تخصص داشتم: برنامهنویسی سطح پایین روی پردازندههای خانواده 80x86. مطمئن هستم یادتان نرفته که ماجرای نوشتن لینوکس اصولا از داستان علاقه من به تجربه برنامهنویسی سطح پایین روی کامپیوتر جدیدم که یک x86 بود، شروع شد.
اینکه ترنسمتا یک شرکت لینوکسی نبود هم برای من مهم بود. البته اشتباه نکنید: من عاشق حل مشکلات لینوکس در ترنسمتا و انجام پروژههای داخلی مرتبط با لینوکس بودم (و واقعیت این است که این روزها عملا غیرممکن است که شرکتی را پیدا کنید که مشغول کار روی فناوریهای جدید باشد و اینگونه پروژهها را نداشته باشد). در ترنسمتا، لینوکس در جایگاه دوم قرار داشت؛ دقیقا همان چیزی که من میخواستم. من فرصت داشتم روی لینوکس کار کنم بدون اینکه احساس کنم اجباری نسبت به رعایت ترجیحات شرکتم در مورد شیوه توسعه لینوکس و اهداف بلندمدت آن دارم. من کماکان این حس را داشتم که لینوکس یک سرگرمی شخصی است که هیچ چیزی جز مباحث تکنولوژیک، در تصمیمگیریهای مربوط به آن دخیل نیست.
نتیجه این بود که من در طول روز برای ترنسمتا کار میکردم. من مفسر x86 را مینوشتم و پشتیبانی میکردم (هنوز هم از آن استفاده میکنیم ولی در حال حاضر افراد دیگری مسوول پشتیبانی آن هستند). مفسر مورد نظر، بخشی از نرمافزار ترنسمتا بود که یکییکی دستورات اینتل را برمیداشت و آنها را اجرا میکرد (یعنی دستورات 80x86 را به زبان مورد نظر ما «تفسیر» میکرد). بعدها وظایف دیگری به من محول شد ولی دروازه ورودم به شبیهسازهای سختافزاری، همان پروژه بود.
شبها هم میخوابیدم.
در قرارداد من با ترنسمتا به روشنی ذکر شده بود که حق دارم در طول ساعات کاری هم روی لینوکس کار کنم و شک نکنید که از این بند استفاده کافی را کردم.
بعضی از آدمها اعتقاد دارند که باید طولانی کار کرد. آنها گاهی دوبرابر، سه برابر یا حتی چهاربرابر یک شیفت معمولی کار میکنند. من یکی از آنها نیستم. نه ترنسمتا و نه لینوکس هیچگاه باعث نشدند که یک خواب خوب را از دست بدهم. اگر بخواهید حقیقت را افشا کنم، باید بگویم که من به خواب اعتقاد مبرم دارم. بعضیها میگویند این یعنی تنبل بودن، ولی در جواب فقط حاضرم بالشتم را به سمتشان پرتاب کنم. من برای خوابیدن همیشه یک استدلال خوب دارم و حاضرم از آن دفاع کنم: شاید خوابیدن باعث شود چند ساعتی را از دست بدهید، مثلا ده ساعت را، ولی در عوض باعث میشود همان ساعتهای محدودی که مشغول کار هستید، کاملا سرحال باشید و مغزتان شش سیلندر کار کند. شاید هم چهار سیلندر یا هرچند تا که دوست دارید.