اجازه بدهید کمی به عقب برگردیم.
فنلاند، شاید این روزها یکی از پیشرفتهترین کشورهای دنیا باشد. ولی قرنها قبل، این کشور بهزحمت چیزی بیشتر از یک توقفگاه برای وایکینگهایی بود که در «تجارت» با کنستانتین بودند. بعدها، وقتی که همسایههای سوئدی خواستند فنلاندیها را مردمانی صلحجو کنند، اسقف هنری را به آنجا فرستادند. این اسقف متولد انگلیس، در ۱۱۵۵ برای ماموریتی از سوی کلیسای کاتولیک، وارد فنلاند شد. سوئدیهای نوآیین، استحکامات نظامی فنلاند را تقویت کردند تا از خود در برابر امپراتوری شرقی، یعنی روسیه حفاظت کنند و در نهایت هم نبرد بر سر کنترل فنلاند را از روسها بردند. در طول قرنهای بعدی، سوئدیها با پاداش و تنبیه بر اساس زمین و مالیات، فنلاندیها را به کار کشیدند و تا سال ۱۷۱۴ نمایش را اداره کردند. در این سال، روسیه با تسخیر فنلاند یک میانپرده هفتساله را به اجرا گذاشت. بعد، سوئد دوباره کنترل این مستعمره را به دست گرفت و تا سال ۱۸۰۹ آن را اداره کرد که طی آن، ناپلئون و روسیه با هم به فنلاند حمله کردند و تا سال ۱۹۱۷ که انقلاب کمونیستی روسیه به وقوع پیوست، فنلاند بخشی از روسیه بود. در این دوره، جمعیت نسل اول مهاجران سوئدی به فنلاند، به ۳۵۰۰۰۰ نفر میرسید. این افراد، همان سوئدی زبانهایی هستند که این روزها حدود پنج درصد جمعیت فنلاند را تشکیل میدهند.
از جمله خانواده پخشوپلای من.
جد مادری من یک کشاورز نسبتا فقیر از جاپو بود؛ یک شهر کوچک در کنار شهر واسا. او شش پسر داشت که حداقل دوتای آنها مدرک دکترا گرفتند. این مساله چیزهای بسیاری را در مورد امکان پیشرفت در فنلاند نشان میدهد. بله! اعصاب آدم از تاریکی فصل زمستان و درآوردن کفشها موقع ورود به خانه خرد میشود؛ ولی در عوض حق دارید به رایگان مدرک دانشگاهی بگیرید. این، با آمریکا که در آن بسیاری از بچهها بدون هیچ امیدی بزرگ میشوند، خیلی فرق دارد. یکی از آن دو پسر، پدربزرگ من یعنی لئو والدمار تورنکویست بود، همان رفیقی که من را به دنیای کامپیوتر معرفی کرد.
میرسیم به جد پدریم. این همان آدمی است که اسم توروالدز را برای اسم وسط خودش اختراع کرد. اسم او، اوله توروالد الیس ساکسبرگ بود. پدربزرگ من بدون پدر متولد شده بود (ساکسبرگ اسم دوران دوشیزگی مادرش بود) و بعد از آشنایی مادرش با آقای متشخصی که جدهام در نهایت با او ازدواج کرده بود، کارانکو نامیده میشد. فارفار («پدر پدرم») این آقا را دوست نداشت و در نتیجه اسمش را عوض کرد. او اسم آخرش را حذف کرد و با این نظریه که یک s تشخص بیشتری به اسم وسطش میدهد، یک s به انتهای آن اضافه کرد. توروالد به خودی خود یعنی «سرزمین تور.» بهتر بود پدربزرگم برای ساختن یک اسم جدید، از صفر شروع کند چون اضافه شدن یک s معنای اصلی اسم را از بین میبرد و هم سوئدیها و هم فنلاندیها را در مورد شیوه تلفظ این اسم، گیج میکند. آنها فکر میکنند که اسم باید Thorwalds نوشته شود. در دنیا، بیست و یک توروالدز هست و همه با من فامیلاند. همه ما در این سردرگمی شریک هستیم.
شاید به همین خاطر است که در اینترنت، من همیشه «لینوس» بودم. «توروالدز» گیج کننده است.
این پدربزرگ، در دانشگاه تدریس نمیکرد. یک روزنامهنگار و شاعر بود. اولین شغل او، سردبیری یک روزنامه محلی کوچک در ۱۰۰ کیلومتری هلسینکی بود. او به خاطر زیادهروی در نوشیدن به هنگام کار، اخراج شد. ازدواجش با مادربزرگم هم به همخورد. با وجود مشکل همیشگیاش با مشروب، به شهر تورکو در جنوب فنلاند رفت و در آنجا سردبیر یک روزنامه شد و چند کتاب شعر هم منتشر کرد. ما برای کریسمس و عید پاک، پیش او میرویم و سری هم به مادربزرگ میزنیم. فارمار مارتا در هلسینکی زندگی میکند و به خاطر پختن پنکیکهای عالی، شهرت دارد.
فارفار پنج سال پیش درگذشت.
قبول! من هیچوقت هیچکدام از کتابهایش را نخواندم. این واقعیتی است که پدر، همیشه به غریبهها متذکر میشود.
روزنامهنگارها همه جای خانواده من پراکندهاند. بر اساس افسانههای خانوادگی، یکی از اجداد من، ارنست فون وندت روزنامهنگاری بود که به خاطر طرفداری از سفیدها در جنگهای داخلی فنلاند که منجر به استقلال ما از روسیه در ۱۹۱۷ شد، توسط سرخها دستگیر شد -باشه! کتابهای این یکی را هم نخواندهام ولی همه میگویند چیز زیادی هم از دست ندادهام. پدرم نیلز -که همه او را به اسم نیک میشناسند- یک روزنامهنگار رادیو و تلویزیون است که از دهه ۱۹۶۰ و دوره دبیرستانش عضو فعال حزب کمونیست بوده است. اولین گرایشهای سیاسی او موقعی به وجود آمد که خبردار شد در فنلاند، خشونتهایی علیه طرفداران کمونیسم در جریان است. چند دهه بعد، پذیرفت که شیفتگیاش به کمونیسم شاید محصول خاماندیشیاش بوده باشد. او مادر من آنا -که به نام میکی شهرت داشت- را موقعی ملاقات میکند که هر دو دانشجوهای شورشی دانشگاههای دهه ۱۹۶۰ بودند. داستان این است که آنها برای شرکت در یک گلگشت کلوپ دانشجویان سوئدیزبان که پدرم مسوولش بود به بیرون از شهر رفته بودند. پدرم که برای جلب توجه مادرم، یک رقیب پیدا کرده بود، در موقع برگشت، رقیب را مسئول نظارت بر سوار شدن همه بر اتوبوس کرد و با استفاده از این فرصت، خودش کنار مادرم نشست و او را متقاعد کرد تا با او به خانه بیاید -و مردم من را نابغه فامیل میدانند!
من، کمابیش در بین تظاهرات درون دانشکده و احتمالا با موسیقی جانی میشل در پسزمینه متولد شدم. آشیانه عشق خانواده من، اتاقی در خانه پدربزرگ و مادربزرگم بود. سبد لباسهای چرک ما اولین ننوی من بود. خوشبختانه، به خاطر آوردن آن دوره کار راحتی نیست. در حالی که من سه ماه بیشتر نداشتم، پدرم ترجیح داد به جای رفتن به زندان به عنوان یک آدم باوجدان، تن به ثبت نام در خدمت سربازی یازده ماهه بدهد. او آن قدر سرباز و تیرانداز خوبی از آب درآمد که میتوانست دائما از مرخصیهای آخر هفته استفاده کند. خاطرههای خانوادگی میگویند که خواهرم سارا در همین دوره به وجود آمد. مادرم در مواقعی که مشغول رسیدگی به دو بچه کوچکش نبود، به عنوان ویراستار اخبار خارجی خبرگزاری فنلاند، کار میکرد. این روزها او ویراستار تصاویر است.
این همان خانواده روزنامهنگاران است که من به شکل معجزهآسایی از آن جان سالم به در بردم. سارا دفتر خودش را دارد که در آن، گزارشهای خبری را ترجمه میکند و همچنین با خبرگزاری فنلاند نیز همکاری دارد. برادر ناتنی من، لئو توروالدز، از آن آدمهای علاقهمند سینماست که میخواهد روزی فیلم خودش را کارگردانی کند. از آنجایی که همه افراد خانواده من روزنامهنگار هستند، احساس میکنم محق هستم در این باره که آنها چه وازدههایی هستند، شوخی کنم. میدانم که با گفتن این حرف آدم مزخرفی به نظر میرسم، ولی در این سالها، خانه ما در فنلاند به اندازه کافی سهمش را به خبرنگارانی که برای ساختن خبر به آن هجوم آوردهاند و کسانی که اصولا خودشان از هیچ خبر ساختهاند و همه آنهایی که همیشه به نظر میرسد کمی زیادی نوشیدهاند، ادا کرده است. خبرنگاران زیاد مینوشند.
این آن موقعی است که باید در اتاقخواب مخفی شد. شاید هم مادر وضعیت احساسی مناسبی ندارد. ما در یک آپارتمان دو اتاق خوابه در طبقه دوم یک ساختمان رنگپریده زرد در استورا روبرتسگاتان در رودبرگن زندگی میکنیم که ناحیهای کوچک در همسایگی مرکز هلسینکی است. سارا و برادر نفرتانگیزش که شانزده ماه از او بزرگتر است، در یکی از اتاقخوابها زندگی میکنند. کنار خانه یک بوستان کوچک هست که به نام خانواده سینبریچف که یک آبجوسازی محلی دارند، نامگذاری شده است. این مساله همیشه به نظر من عجیب بوده ولی واقعا چه فرقی هست بین این نامگذاری و نامگذاری یک استادیوم بسکتبال به نام یک تولیدکننده لوازم دفتری؟ -چون یک بار یک گربه در این پارک دیدهایم، پارک سینبریچف در خانواده ما «پارک گربه» نامیده میشود. یک خانه مخروبه هم هست که کبوترها در آن لانه میکنند. پارک روی یک تپه ساخته شده و در زمستان محل سرسره بازی است. محل دیگر بازی، حیاط سیمانی پشت ساختمان ماست. وقتی قایمباشک بازی میکنیم، بالا رفتن پنج طبقه توسط نردبان و رسیدن به سقف بسیار مفرح است.
ولی هیچ تفریحی به پای کار با کامپیوتر نمیرسد. حالا که کامپیوتر در خانه است، میشود همه شب را بیدار ماند. همه پسرها شب را با خواندن «پلیبوی» در زیر پتو بیدار میماندند. در عوض من خودم را به خواب میزدم تا مادرم سراغ کارهای خودش برود و بعد از تخت بیرون میپریدم و پشت کامپیوتر مینشستم. این، قبل از دوره چت رومها بود.
«لینوس! وقتِ غذاست!» بعضی وقتها حتی غذا را هم بیخیال میشدید. بعد مادرتان شروع میکرد به تعریف این داستان برای همکارانش که شما بچه بسیار کم دردسری هستید و تنها کاری که برای راضی نگهداشتنتان کافی است، این است که شما را با یک کامپیوتر در یک کمد تاریک بیاندازند و گاهگداری هم کمی ماکارونی خشک برایتان بگذارند. خیلی هم بیراه نرفته. هیچکس نگران این نبود که این بچه را بدزدند -اصلا کسی متوجه میشد؟ بدون شک، کامپیوترها در آن دورهای که کمتر پیچیده بودند، برای بچهها مناسبتر بودند. آن روزها هر تازهکاری مثل من، میتوانست کاپوت کامپیوتر را بالا بزند و موتورش را بررسی کند. حالا که کامپیوترها پیچیدهتر شدهاند، دیگر هر کسی نمیتواند به راحتی کاپوت را بالا بزند و موتور را پیاده و سوار کند و در نتیجه دیگر نمیتواند یاد بگیرد که این ماشینها دقیقا چطور کار میکنند. آخرین باری که خود شما موتور ماشینتان را باز کردید و کاری پیچیدهتر از تعویض فیلتر روغن کردید، کی بود؟
این روزها بچهها به جای ور رفتن با موتور استعارهای کامپیوتر، آن قدر با آن بازی میکنند تا عقلشان را از دست بدهند. البته مشکلی با بازیهای کامپیوتری ندارم. در اصل اولین برنامههای خودم هم بازیها بودهاند.
در یکی از آنها، شما یک زیردریایی کوچک را در طول یک غار زیرآبی کنترل میکردید. یک مفهوم کاملا استاندارد برای بازی. کل جهان از راست به چپ حرکت میکرد و بازیکن در نقش زیردریایی باید با بالا و پایین رفتن، از برخورد با دیوارههای غار و ماهیهای بزرگ جلوگیری میکرد. ماهی هم با کل جهان حرکت میکرد و حرکت مستقلی نداشت. همان طور که بازی ادامه پیدا میکرد، حرکت سریع و سریعتر و عرض غار، کم و کمتر میشد. در این بازی نمیشد برنده شد و اصولا هم برنده شدن، هدف بازی نبود. میشد یک هفتهای با بازی کردن تفریح کرد و بعد باید به سراغ بازی دیگری میرفتید. برای من، تمام مساله سر این بود که بتوانم برنامه این بازی را بنویسم و بعد سراغ برنامه بعدی بروم.
اسباببازیهای دیگری هم هست، مثلا هواپیماها، خودروها، کشتیها و قطارهای مدل. یکبار پدر یک قطار مدل گرانقیمت آلمانی برایم خرید. دلیل این کارش این بود که خودش هیچوقت در دوره بچگی قطار مدل نداشت و معتقد بود که این میتواند یک سرگرمی خوب مشترک بین پدر و پسر باشد. چیز جالبی بود ولی نمیتوانست با کامپیوتر رقابت کند. محروم شدن از کار با کامپیوتر هیچوقت به خاطر کار زیاد با آن نبود؛ بلکه دلایل دیگری مثل دعوا کردن با سارا داشت. در طول مدارس ابتدایی و دبیرستان، شما همیشه مشغول رقابت با همدیگر هستید بخصوص در مورد دروس اصلی.
رقابت حاصل خوبی داشت. بدون متلکهای من، سارا هیچوقت این قدر انگیزه پیدا نمیکرد که برای جلو افتادن از من، به جای پنج مقاله لازم برای فارغالتحصیل شدن از دبیرستانهای فنلاند، شش مقاله بنویسد. در طرف مقابل من باید به خاطر اینکه انگلیسیام قابل فهمیدن است، از سارا متشکر باشم. او همیشه انگلیسی من را که در اصل مخلوط فنلاندی/انگلیسی بود، دست میانداخت. به همین دلیل پیشرفت کردم. حالا که بحث به اینجا رسیده این را هم بگویم که مادرم هم معمولا من را دست میانداخت. البته نه به خاطر انگلیسی، برای این موضوع که هیچوقت علاقهمند نبودم دخترهایی را که میخواستند «نابغه ریاضی» به آنها درس دهد، به خانه بیاورم.
در آن دوره، ما با پدرم و دوستدخترش زندگی میکردیم. بعضی وقتها هم سارا با پدر زندگی میکرد و من با مادر. گاهی هم هر دو پیش مادر بودیم. به هرحال زبان سوئدی کلمهای برای «خانواده بدکارکرد» ندارد. به خاطر طلاق، پول زیادی نداشتیم. یکی از روشنترین خاطراتم مربوط به زمانی است که مادر مجبور شد تنها داراییاش را به گرو بگذارد؛ یک سهم از شرکت مخابرات هلسینکی که به خاطر داشتن یک خط تلفن، هر شهروند صاحب آن میشود. احتمالا ارزشش چیزی حدود ۵۰۰ دلار بود و هر بار که دچار مشکل مالی میشدیم، باید سند آن را به مرکز کارگشایی میبردیم. یادم هست که یک بار با مادرم رفتم و کلی خجالت کشیدم -حالا من یکی از اعضای هیات مدیره آن شرکت هستم. در اصل تنها شرکتی است که من عضو هیات مدیرهاش هستم. یادم هست که یکبار دیگر هم احساس خجالت کردم؛ وقتی که برای خرید اولین ساعت مچیام پول جمع کرده بودم و مادرم از من خواست که از پدربزرگ بخواهم بقیه پول ساعت را تقبل کند.
دورهای هم بود که طی آن، مادر شبها کار میکرد و من و سارا باید تهیه غذای خودمان را بر عهده میگرفتیم. مادر میخواست که ما به مغازه کنار خانه برویم و با حسابی که داشتیم، مواد غذایی بخریم. ما به جای غذا، تنقلات میخریدیم چون تا دیروقت پای کامپیوتر نشستن و تنقلات خوردن فوقالعاده بود. در شرایط مشابه، بقیه پسرها بیدار میماندند و روی لحاف پلیبوی «میخواندند»
کمی بعد از اینکه پدربزرگ سکته کرد، مورمور (مادر مادرم) هم دیگر مواظبت از خودش را فراموش کرد. او به خاطر چیزی که خودش «کسلی» مینامید، برای ده سال در یک خانه سالمندان بستری شد. دو سالی که از تاریخ بستریشدنش گذشت، ما به آپارتمانش اسبابکشی کردیم. خانهای در طبقه اول یک ساختمان قرص و محکم مربوط به دوران روسیه که کنار یک پارک زیبا در نزدیکی اسکله هلسینکی واقع شده بود. ساختمان یک آشپزخانه کوچک و سه اتاقخواب داشت. سارا اتاق بزرگتر را برداشت. پسر خلافی که با یک کمد تاریک و کمی پاستای خشک و یک کامپیوتر خوشحال میشد، به کوچکترین اتاق رفت. پنجرهها را با پارچههای تیره مشکی پوشاندم تا نور آفتاب به داخل اتاق سرک نکشد. کامپیوتر هم روی یک میز کوچک در فاصله نیممتری تختخواب قرار گرفت.