شهرت و ثروت
«مسئولیت ناشی از شهرت چیست؟» این چیزی است که برخی مردم از من خواهند پرسید و بگذارید صادقانه بگویم که «مسئولیت» اصولا «مسئولیت» نیست. مشهور بودن مفرح است و مشاهیری که خلاف این را میگویند یا میخواهند مودب باشند یا میخواهند به افراد غیر مشهور بگویند که وضع آنها بهتر است. از آدمهای مشهور انتظار داریم که متواضع باشند و بگویند که شهرت زندگی ساده آنها را خراب کرده است.
به هرحال واقعیت این است که همه به شهرت و ثروت فکر میکنند. من که میکردم. نوجوان که بودم دوست داشتم روزی دانشمند مشهوری شوم؛ شبیه آلبرت آینشتین ولی بهتر. چه کسی است که چنین آرزویی نداشته باشد؟ شاید بعضیها نخواهند دانشمند شوند ولی دوست خواهند داشت که قهرمان اتومبیلرانی باشند یا خواننده راک یا مادر ترزا یا شاید هم رییسجمهور ایالاتمتحده.
رسیدن به آن آرزو، عملا کار راحتی بوده. شکی نیست که من آلبرت آینشتین نشدهام اما از اینکه باعث تغییری شدهام و از اینکه کار معناداری کردهام، احساس رضایت میکنم. اینکه به خاطر این کار نزد دیگران شناخته شدهام هم به رضایتم اضافه میکند. دفعه بعد اگر کسی را دیدید که از شهرت یا ثروت اظهار نارضایتی میکرد، توجه زیادی به حرفش نکنید. دلیل اظهار نارضایتی از شهرت یا ثروت این است که جامعه انتظار دارد افراد مشهور و ثروتمند این گونه حرف بزنند.
اما آیا همه بخشهای ثروت و شهرت خوب هستند؟ بدون شک نه. مطمئنا مشهور بودن نکات منفیای هم دارد. آدمهای داخل خیابان من را نمیشناسند (یا لااقل معمولا کسی در خیابان من را نمیشناسد) ولی حجم زیاد ایمیلی که من دریافت میکنم باعث میشود ایمیلهایی که جواب دادنشان ارزشمند است، لابهلای آنها گم شوند. گاهی هم ایمیلهایی دارم که از یک طرف جواب دادنشان سخت است و از طرف دیگر نمیشود به آنها جواب نداد. جواب کسی که از شما میخواهد برای پدر تازه درگذشتهاش یک متن تحسینآمیز بفرستید را چه میدهید؟ من هیچوقت به آن ایمیل جواب ندادم و هنوز هم احساس گناه میکنم. جواب دادن آن نامه احتمالا برای آن فرد بسیار مهم بود و برای من هم به همچنین، اما تا به امروز هم آن ایمیل جواب داده نشده و احتمالا مسکوت ماندن آن، دو نفر را تا به امروز ناراحت کرده است.
یا با کسی که از شما درخواست کرده در کنفرانسی سخنرانی افتتاحیه را ایراد کنید چه میکنید وقتی که نه به کنفرانس علاقهای دارید و نه برای این کار انگیزهای؟ چگونه میخواهید به مردم بفهمانید که با وجود اینکه مدتها است به پیامهای تلفنی ضبطشدهتان گوش نمیکنید، یک آدم بیملاحظه و حرامزاده نیستید. بالاخره هم شمارا یک آدم بیملاحظه و حرامزاده خواهند دید. در نهایت به این نتیجه میرسیم که من به خاطر علاقهام به یک موضوع، باید به همه این موضوعات فکر کنم و آن موضوع چیزی نیست به جز لینوکس.
چیزی که رد خور ندارد این است که در نهایت باید «نه» گفتن را یاد گرفت یا حتی توجه نکردن به درخواستها را. یکی از دلایلی که من از ایمیل خوشم میآید این است که به راحتی میتوان آن را نادیده گرفت؛ یک ایمیل کمتر و بیشتر در بین صدها ایمیلی که من روزانه دریافت میکنم فرق زیادی نمیکند. این رسانه آن قدر غیر شخصی شده که به ندرت ایمیلی آن قدر شخصی میبینم که پاسخ ندادن به آن برایم منجر به احساس گناه شود. این گاهی اتفاق میافتد (به کمی عقبتر رجوع کنید) ولی بسیار به ندرت. وقتی هم بحث گذشتن از کنار درخواست مطرح نیست، گفتن «نه» در ایمیل بسیار سادهتر از گفتن آن در مکالمه رودررو یا حتی پشت تلفن است.
مبنای این مشکلات، تصور و انتظاراتی است که مردم نسبت به آدمهای مشهور پیدا میکنند و در نظر گرفتن این واقعیت که بدون شک نمیتوان مطابق با انتظارات همگان زندگی کرد. این مشکل را حین نوشتن این کتاب هم داشتم؛ در حالی که یک کتاب شخصی مینوشتم، لازم بود به انتظارات دیگران نیز پاسخ دهم تا خوانندگان احساس نکنند که این کتاب آن چیزی نبوده که انتظارش را داشتهاند.
البته بعضی از انتظارات هم واقعا احمقانهاند. پیش میآید که بعضیها از من انتظار دارند تا مثل یک راهب مدرن زندگی کنم؛ در فقر و انزوا و فقط هم به این خاطر که تصمیم گرفتهام لینوکس را به آزادی در اختیار دیگران قرار دهم و دیدگاه سنتی و اقتصادی نسبت به نرمافزار را کنار بگذارم. اینجاست که احساس میکنم باید از خودم دفاع کنم و توضیح دهم که از پول خرج کردن لذت میبرم و خوشحالم که پونتیاک گرند ای.ام. قدیمیام را به یک ماشین جدیدتر و مفرحتر ارتقاء دادهام.
حالا و بعد از پرسش مربوط به «مسوولیت شهرت» باید به سراغ پرسش دوم برویم. «آیا موفقیت، لینوس (و/یا لینوکس) را تباه خواهد کرد؟» آیا من به بچه ننری تبدیل خواهم شد که در مورد خودش کتاب مینویسد چون دوست دارد اسمش را در قفسه کتابفروشیها ببیند و از این راه پول خرید ماشین جدیدش را تامین کند؟
جواب مشخص است؛ بله.
به هر حال فردی را در نظر بگیرید که فلسفه تمام زندگیاش مبتنی بر تفریح بوده و شهرت و ثروت کافی را به آن اضافه کنید و ببینید که از او چه انتظاری میتوانید داشته باشید. یک آدم نیکخواه؟ من که این طور فکر نمیکنم. اهدای پول به خیریهها پیش از اینکه در حین نوشتن این کتاب توسط دیوید مطرح شود، اصولا به فکر من هم نرسیده بود. وقتی دیوید این سوال را پرسید با تعجب به او نگاه کردم و اولین چیزی که به فکرم رسید طنزی در مورد یکی از خیریهها بود. من هیچوقت در طول زندگیام مسوولیت مالی را تجربه نکردهام.
آیا موفقیت شیوه نگاه به چیزها را تغییر میدهد؟ بله. لینوکس وقتی که فقط بیست و پنج گیک فنی کاربرش بودند موجودی کاملا متفاوت نسبت به زمانی بود که بیست و پنج میلیون کاربر معمولی حداقل گاهگاه از آن استفاده میکردند (یا هر جمعیتی که این روزها از آن استفاده میکنند). این مقایسه در مورد زمانی که کاربران لینوکس فقط به خاطر تفریح از آن استفاده میکردند و حالا که موفقیت تجاری بزرگی پشت کاربردهای آن نهفته است هم صدق میکند.
در مورد شخص لینوس هم همینطور است. چیزها تغییر کردهاند و نفی این واقعیت، چیزی را به عقب برنمیگرداند. لینوکس همان جنبشی که پنج سال پیش بود نیست و لینوس هم لینوس آن روزها نیست. چیزی هم که از همه بیشتر مرا به لینوکس جذب کرده همین واقعیت است که لینوکس هیچوقت چیزی تکراری نبود و هر روز شاهد چیزهای جدیدی در آن بودیم. این چیزهای جدید هم فقط در حوزه فنی رخ نمیدادند بلکه مفهوم خود لینوکس هم در روند موفقیت، تغییر میکرد. اگر این طور نبود، زندگی بیش از حد خسته کننده میشد.
پس به جای استفاده از لغت «تباه» ترجیح میدهم بگویم که موفقیت تجاری هم من و هم لینوکس را «تغییر» داده است. نسبت به استفاده از لغت «رشد کردن» هم مردد هستم -به نظرم اگر بحث رشد باشد، داشتن سه دختر بیشتر باعث رشدم شده است تا لینوکس- پس همان بهتر که از «تغییر» استفاده کنم. این تغییر در بسیاری موارد رو به جلو بوده ولی از خلوص کاسته است. لینوکس در ابتدا فقط در خدمت افراد فنی بود و بهشتی برای گیکها. سنگر محکمی بود برای دنیای خالصی که در آن فقط تکنولوژی مهم بود و نه هیچ چیز دیگر.
این روزها آن بحث، دیگر چندان موضوعیت ندارد. لینوکس هنوز پسزمینه فنی قویای دارد، اما داشتن میلیونها نفر کاربر باعث شده که هر تصمیم کوچک برای تغییر، با مسوولیت بزرگی مواجه شود. حالا دیگر سازگار بودن با نسخههای قبلی به ناگهان به یک موضوع حیاتی تبدیل شده و روزی، بیست سال بعد، کسی خواهد آمد و خواهد گفت که دیگر بس است! و سیستمعامل جدید خودش، یعنی «فردیکس» را خواهد نوشت. آن سیستمعامل جدید دیگر نیازمند سازگار بودن با کولهباری از تکنولوژیهای تاریخی نخواهد بود و این دقیقا رمز موفقیت آن خواهد بود.
اما چیزی که مرا بیش از حد مفتخر میکند این است که حتی در دوره «فردیکس» هم، چیزها به وضعیت پیش از لینوکس باز نخواهند گشت. اگر لینوکس هیچ کار نکرده باشد، به مردم نشان داده است که شیوه جدیدی برای انجام کارها وجود دارد و ثابت کرده است که ما میتوانیم کارهای خودمان را در امتداد کارهای دیگران توسعه دهیم. مدتهای زیادی است که متنباز به وجود آمده اما لینوکس باعث شد این مفهوم بین عموم مردم جا بیفتد. حالا دیگر وقتی فردیکس بیاید، نیازی ندارد که کارها را از صفر شروع کند.
به خاطر تمام این چیزهایی که گفتم، دنیا به جایی کمی بهتر تبدیل شده.
تقریبا یک سال بعد از اینکه کار روی این کتاب را شروع کرده بودیم، من و لینوس یک عصر جمعه را اختصاص دادیم به رفتن به پیست ماشینرانیای که چندین ماه قبل، در آنجا با هم مسابقه داده بودیم. این بار لینوس برنده شد. هم در رانندگی سریعتر و هم در زدن اهداف. بعدا که سراغ غذاهای ترکی رفته بودیم، شکستم را به گردن خستگی یک روز پر مشغله انداختم.
لینوس نگاهی به من انداخت و گفت: «در عوض فقط سه ماه دیگر باید این شغل را تحمل کنی.»
«چطور؟»
«مگر سه ماه دیگر موعد دریافت سود سهام نیست؟»
دلیلی که این بخش را نوشتم، این بود که یادآوری کنم که چند ماه قبل که در همین محل با لینوس مسابقه داده بودم، بعد از مسابقه گفته بود که حافظه ضعیفی دارد و در بسیاری از مواقع، تاو باید شماره تلفنهایش را به او یادآوری کند. حالا ناگهان نشان داده بود که تاریخ سرمایهگذاری در بورس یک نفر دیگر را به یاد دارد و میتواند زمان سررسید توزیع سود را هم حساب کند. او حتی میتوانست دقیقا بگوید که وقتی جریان خرید بورس را به او گفتم، کجا ایستاده بودیم. به نظرم یک سال قبل، از بازی کردن نقش پروفسور کمحافظهای لذت میبرد که به جز نظریه ابرریسمان و میزان حافظه اولین کامپیوترش، چیزی را به خاطر نمیآورد. حالا به نظر میرسید که حافظه این پروفسور، حسابی تنظیم شده است.
ژانویه بود و در وان داغ کهنه من نشسته بودیم و با لینوس در این مورد شوخی میکردیم که احتمالا موزه تاریخ دریایی از من خواهد خواست تا وانم را به آنها اهدا کنم. در آگوست بود که لینوس پرسید «راستی کی قرار است وان را به موزه اهدا کنی؟» برای دانستن تاریخ آمدن آووتون هم نیازی نبود به هیچ نوع دستگاه الکترونیکی رجوع کند. این روزها لینوس خیلی بیشتر از پارسال در جریان وقایع زندگی شخصی دوستان و همکارانش است. در واقع حتی درباره زندگی دوستان و همکاران من هم اطلاعاتی دارد. آدمی که اولین جملاتش را با «در واقع چیز زیادی از بچگیام یادم نمیآید» شروع کرده بود، حالا تبدیل شده به کسی که ناگهان میگوید «برایت گفتهام که وقتی مادرم به من گفت ۱۰۰ مارکی که برای خرید اولین ساعتم کم داشتم را از پدر بزرگم بگیرم، چقدر خجالت کشیدم؟»
به یاد آوردن چیزها، تنها یکی از تغییراتی بود که در طول این یک سال مهم از زندگی لینوس، شاهدش بودم. چیزهای دیگری هم عوض شدند. در نوامبر، به یک سفر خانوادگی به لسآنجلس رفتیم که به صحنه نوشتن مقدمه «معنای زندگی» تبدیل شد. سفیر فنلاند، خانه ویلاییاش را در اختیار ما گذاشته بود و قبل از سفر، لینوس داشت سعی میکرد از قفسه مشروبات یک فروشگاه بزرگ، شراب مناسبی برای هدیه انتخاب کند. به قفسه چشم دوخته بود و بدون اینکه حرکتی کند گفت: «برای انتخاب کمکم کن. هیچ سر رشتهای از شراب ندارم.» ده ماه بعد، لینوس میتوانست بین دو مارک مشابه، آن را که برای نوشیدن حین دیدن یک فیلم حادثهای در خانه مناسب است، انتخاب کند. تازه دیدم که مشروب را پیش از نوشیدن، در گیلاس میچرخاند تا کیفیتش را بسنجد.
بحث ورزش هم هست. در اولین دیدارم با لینوس، دیدم که دیدگاهش به وضعیت بدنش، مشابه گیکهای دیگر است. فلسفه آنها این است که بدن فقط حاملی است برای مغزشان و در نتیجه در مواردی لینوس حتی به ورزش نکردن افتخار هم میکرد. مشخص است که وضع تاو فرق داشت. کتابهای کاراتهاش یک قفسه کامل را اشغال کرده بودند و نوارهای ورزشش روی تلویزیون انباشته بودند. لینوکس آن روزها گفته بود: «شاید پنج سال دیگر دکترها به من بگویند که باید وزنم را کاهش دهم و ورزش کنم.»
من خودم ورزش را دوست دارم و سعی کردهام ورزش را به یکی از برنامههای بین خودم و توروالدز تبدیل کنم. میخواستم او را به موجسواری ببرم ولی به نظرم بوگیسواری منطقیتر آمد. ما یک روز عصر به «هاف مون بی» رفتیم و لباس و تخته اجاره کردیم. لینوس شدیدا در مقابل ایده رفتن به داخل آب سرد اقیانوس مقاومت میکرد، حتی با وجود لباس مخصوص این کار؛ اما چند دقیقه نگذشته بود که به شکلی معجزه آسا درحال لذت بردن از موجهای اقیانوس بود و مثل یک بچه پنج ساله، فریاد میزد که «فوقالعاده است» و دستش را روی دست من میکوبید. بدون شک پانزده دقیقه نگذشته بود که پایش گرفت - میگفت به خاطر عدم تناسب اندامش است - و مجبور شد بوگیسواری را متوقف کند (وقتی پایش گرفت همان طور در آب نشست و اجازه داد که موجها او را به این طرف و آن طرف ببرند. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که «لعنت! اگر این آدم این جا خفه شود، میلیونها نرد علیه من به پا خواهند خاست.»).
ما در طول مرحله آماده کردن کتاب، کلی ورزش کردیم: تنیس بازی کردیم؛ با هم مسابقه شنا دادیم؛ در گریت آمریکا کارهای پرهیجان کردیم و توپهای گلف را این طرف و آن طرف انداختیم. در اواخر کتاب، کار به جایی رسیده بود که لینوس دیگر دوست نداشت یک جا بنشینیم و جلوی ضبطصوت من صحبت کنیم. او دوست داشت درگیر هر فعالیتی بشود که من برنامهریزی کرده بودم؛ از حمام گل گرفته تا دوچرخه سواری کوهستان و بیلیارد و هر چیز دیگر. بعد از یک بازی تنیس در نزدیک خانه من و در حالی که خیس عرق بود، گفت «میتوانم تمام عمرم را تنیس بازی کنم.» آن بار هم راکت و هم کفش ورزشی را قرض گرفته بود. از آن روز به بعد، همیشه یک کفش ورزشی برای مواقع لزوم در صندوق عقب ماشینش میگذاشت.