تولد یک سیستمعامل، بخش چهارم
دوم ژانویه ۱۹۹۱. اولین روزی که مغازهها بعد از کریسمس و تولد بیستویک سالگی من باز هستند و این دو برای من پردرآمدترین اتفاقات طول سال هستند.
با پول کریسمس و تولد، تصمیم اقتصادی بزرگم مبنی بر خرید کامپیوتری به قیمت ۱۸۰۰۰ مارک فنلاند را گرفتم که حدود ۳۵۰۰ دلار میشد. البته اینقدر پول نداشتم و برنامه این بود که یکسوم قیمت را پرداخت کنم؛ کامپیوتر را به خانه ببرم و بعد بقیه قیمت را قسطی بپردازم. کامپیوتری که انتخاب کرده بودم، ۱۵۰۰۰ مارک قیمت داشت ولی چون من در طول سه سال و قسطی میپرداختم، باید ۱۸۰۰۰ مارک میدادم.
من به یک مغازه کوچک رفتم. سازنده برایم مهم نبود و به همین خاطر یک کامپیوتر سفید بدون اسم را انتخاب کردم. برای خرید، فروشنده فهرستی از قیمتها، میزان رم، پردازنده و اندازه دیسک سخت به شما نشان میداد و شما انتخاب میکردید. من دنبال قدرت بودم. میخواستم به جای ۲ مگابایت، ۴ مگابایت رم داشته باشم. سرعت مورد نظرم هم ۳۳ مگاهرتز بود. البته میتوانستم سراغ ۱۶ مگاهرتز هم بروم اما نه! من بهترین چیز را میخواستم.
شما به فروشنده میگفتید چه چیزی میخواهید و او کامپیوتر را برایتان سر هم میکرد. در عصر اینترنت و تحویل در محل، این مساله کمی عجیب است. باید سه روز بعد برمیگشتید و کامپیوتر را تحویل میگرفتید؛ اما این سه روز مثل یک هفته گذشت. روز ۵ ژانویه، از پدرم خواستم برای رفتن به مغازه و به خانه آوردن کامپیوتر به من کمک کند.
نهفقط هیچ اسمی نداشت که هیچ توضیحی هم همراه کامپیوتر نبود. یک جعبه خاکستری ساده. من این کامپیوتر را به خاطر باحال بودن ظاهرش نخریده بودم. ظاهر این ماشین با مونیتور ۱۴ اینچش که ارزانترین چیزی بود که من میتوانستم بخرم، خیلی حوصله سر بر بود. ولی به هر حال این کامپیوتر چیز قرص و محکمی بود. منظورم از قرص و محکم، کامپیوتر قدرتمندی است که کمتر کسی میتوانست آن را داشته باشد. نمیخواهم بگویم که آن کامپیوتر خیلی کاربردی ولی غیر جذاب (چیزی مثل استیشنهای ولوو) بود. واقعیت این بود: من دنبال کامپیوتر قابل اتکایی بود که به راحتی بتوانم برایش قطعات جانبی بخرم؛ چیزی که بدون شک به زودی لازم میشد.
کامپیوتر با یک نسخه محدودشده داس فروخته شده بود. من میخواستم مینیکس اجرا کنم پس یک نسخه از آن سفارش دادم و حدود یک ماهی طول کشید تا این سیستمعامل به فنلاند برسد. کتاب مینیکس را میتوانستید از مغازههای کامپیوتری بخرید. ولی به دلیل کم بودن تقاضا برای خود سیستمعامل، باید آن را به یک کتابفروشی سفارش میدادید. قیمت آن هم ۱۶۹ دلار بود به اضافه هزینه پست، به اضافه مالیات، به اضافه هزینه تبدیل پول و به اضافه یکسری چیز دیگر. آن موقع به نظرم این مساله خیلی ظالمانه بود. صادقانه بگویم که هنوز هم همین نظر را دارم. ماهی که حرام شد، به نظرم مثل شش سال طول کشید. حتی از چند ماهی که منتظر خریدن کامپیوتر بودم هم بدتر بود.
زمستان طولانی و سرد بود. هربار که قدم از خانه بیرون میگذاشتید این خطر وجود داشت که با تنه پیرزنی که انتظار میرفت به جای تلوتلوخوردن در خیابان، در خانه و جلوی تلویزیون مشغول تماشای مسابقه هاکی و بافتن ژاکت یا پختن سوپ برای خانوادهاش باشد، روی برفها ولو شوید. عملا تمام آن ماه را با کامپیوترم شاهزاده ایرانی بازی کردم. موقعی هم که بازی نمیکردم، مشغول خواندن کتابهایی بودم که به من نشان میدادند کامپیوتر جدیدم چگونه کار میکند.
مینیکس بالاخره در یک بعد از ظهر جمعه رسید و همان شب هم نصبش کردم. نصب برنامه مستلزم این بود که شانزده عدد فلاپی را یکییکی در کامپیوتر بگذاریم. تمام آخر هفته به این گذشت که به فضای جدید کامپیوترم عادت کنم. چیزهایی که درباره سیستمعامل جدید دوست داشتم و از آن مهمتر چیزهایی که دوستشان نداشتم را یاد گرفتم. سعی کردم برای حل مشکلاتی که دوستشان نداشتم، برنامههایی که به آنها عادت داشتم را از کامپیوتر دانشگاه دریافت کنم. در کل، حدود یک ماه یا حتی کمی بیشتر طول کشید تا این کامپیوتر را واقعا کامپیوتر خودم کنم.
اندرو تاننباوم، پروفسور دانشگاه آمستردام که مینیکس را نوشته بود، میخواست این برنامه را یک ابزار آموزشی نگه دارد. به همین دلیل، مینیکس قدرت چندانی نداشت. البته وصلههایی برای مینیکس وجود داشت -که آن را بهتر میکرد- از جمله وصله مشهور یک هکر استرالیایی به نام بروس اوانز که خدای مینیکس ۳۸۶ به حساب میآمد. اصلاحات او، مینیکس را روی ۳۸۶ بسیار قابلاستفادهتر کرده بود. من حتی قبل از گرفتن کامپیوتر هم خبرنامههای آنلاین مینیکس را دنبال میکردم و در نتیجه از همان اول میدانستم که میخواهم این نسخه بهبود یافته مینیکس را اجرا کنم؛ اما به خاطر قوانین مربوط به مجوز، باید اول نسخه اصلی مینیکس را میخریدید و سپس با کلی تلاش، کاری میکردید که اصلاحات و وصلههای اوانز با آن همراه شوند. این کار بزرگی بود.
چیزهایی در مینیکس بود که باعث نارضایتی من میشد. بدترین آنها، شبیهساز ترمینال بود و چون برنامهای بود که از طریق آن به کامپیوتر دانشگاه متصل میشدم، اهمیت زیادی هم داشت. هربار که میخواستم برای استفاده از یونیکس قدرتمند یا آنلاین شدن، از طریق خط تلفن به کامپیوتر دانشگاه متصل شوم، باید از این برنامه استفاده میکردم.
پس پروژهای برای ایجاد شبیهساز ترمینال خودم شروع کردم. هدف من نوشتن شبیهساز زیر مینیکس نبود؛ بلکه میخواستم در پایینترین لایه سختافزاری، برنامهام را اجرا کنم. این پروژه همچنین راهی بود برای درک بسیار بهتر از اینکه سختافزار ۳۸۶ چگونه کار میکند. همان طور که اشاره کردم، در هلسینکی زمستان بود. من یک کامپیوتر حسابی داشتم و مهمترین بخش پروژه این بود که ببینم این ماشین چگونه کار میکند و تفریح کنم.
از آنجایی که میخواستم در سطح خود فلز کامپیوتر برنامه بنویسم، باید از بایوس شروع میکردم و اولین کد، رام است که کامپیوتر بعد از روشن شدن، آن را اجرا میکند. بایوس، کدهای بعدی را از روی دیسک یا فلاپی میخواند که انتخاب در مورد برنامه من، فلاپی بود. بایوس اولین سکتور فلاپی را میخواند و شروع به اجرای آن میکند. این اولین پی.سی. من بود و باید یاد میگرفتم که همه این کارها چطور انجام میشود. همه اینها در حالتی که به آن حالت واقعی میگویند، اجرا میشود اما برای اینکه بتوانیم از کل توان پردازنده مرکزی استفاده کنیم و آن را در وضعیت ۳۲ بیتی به کار بگیریم، باید به حالتی برویم که به آن حالت حفاظت شده میگویند. برای این کار باید کلی کار پیچیده صورت بگیرد.
پس برای نوشتن یک شبیهساز ترمینال به این روش، لازم است دقیقا بدانید که پردازنده مرکزی چطور کار میکند. در حقیقت دلیل اینکه برنامه را به زبان اسمبلی نوشتم، این بود که درباره سی.پی.یو. چیزهای بیشتری یاد بگیرم. چیز دیگری که باید بدانید، این است که چطور روی صفحه بنویسید؛ چطور از صفحهکلید بخوانید و چگونه روی مودم بخوانید و بنویسید. (امیدوارم خوانندگان غیرگیکی را که با جرات از پریدن به بخش فرش قرمز سر باز زده اند، از دست ندهم.)
من میخواستم دو ترد مستقل داشته باشم. یک ترد از مودم میخوانَد و روی صفحه، نمایش میدهد و آن یکی از صفحهکلید میخوانَد و روی مودم مینویسد. دو پایپ هم در هر دو جهت وجود دارند. به این کار سوییچ وظایف میگویند و ۳۸۶ سختافزار بهخصوصی برای مدیریت آن دارد. به نظرم این ایده خیلی باحال بود.
اولین برنامههای من به این شکل بودند که یک ترد دائما حرف A را روی صفحه مینوشت و ترد دیگر حرف B را (میدانم که خیلی جذاب نیست). برنامه را طوری نوشته بودم که هر یک از این تردها چندین بار در ثانیه اجرا شوند. با استفاده از وقفه زمانسنج، اول صفحه پر از AAAAAAA میشد و بعد ناگهان BBBBBBBB ها شروع به نوشته شدن میکردند. از نظر کاربردی، این برنامه واقعا به درد نخور، اما شیوه خوبی است برای نشان دادن و فهمیدن اینکه برنامه مبتنی بر سوییچ وظایفی که نوشته بودم، به خوبی کار میکرد. نوشتن این برنامه شاید یک ماه طول کشید چون همه چیز را باید قدم به قدم یاد میگرفتم.
در نهایت موفق شدم تا دو ترد قبلی که یکی AAAAAA مینوشت و یکی BBBBBB را به شکلی تغییر دهم که یکی از مودم بخواند و روی صفحه بنویسد؛ و یکی هم از صفحهکلید بخواند و اطلاعات را روی مودم منتقل کند. حالا من برنامه شبیهساز ترمینال خودم را داشتم.
هر وقت که میخواستم اخبار را بخوانم، فلاپی حاوی برنامه را در دیسکگردان میگذاشتم و ماشین را بوت میکردم و با برنامه خودم، مشغول خواندن اخبار از روی کامپیوتر دانشگاه میشدم. اگر لازم میشد بخشی از برنامه را بهتر کنم یا آن را تغییر دهم، باید کامپیوتر را در مینیکس بوت میکردم و در آنجا برنامه نویسی را ادامه میدادم.
نسبتا به این ماجرا افتخار میکردم.
خواهرم سارا هم از موفقیت بزرگ من مطلع بود. نسخههای اولیه را به او نشان داده بودم و او با خیره شدن به AAAAAAA ها و BBBBBB ها برای حدود پنج ثانیه، بدون هیچ هیجانی گفته بود «خوبه» و رفته بود. آنجا بود که فهمیدم خروجی خیلی هم جذاب نیست. غیرممکن است بشود به کسی که جریان را درک نمیکند، توضیح داد که علیرغم اینکه چیز فوقالعادهای نمیبیند، جریانات هیجانانگیزی در پشت زمینه جریان دارد. هیجان آن برنامه دقیقا به همان اندازه بود که به یک نفر، یک جاده آسفالت شده را نشان بدهیم. شاید تنها کس دیگری که برنامه را دید، لارس بود؛ تنها دانشجوی سوئدیزبان گرایش کامپیوتر به جز من که با من همورودی بود.
ماه مارس بود؛ شاید هم آوریل و اگر هم برفها در پیترزگارتان شروع به آبشدن کرده بودند، من خبر نداشتم یا برایم مهم نبود. من بیشتر وقتم را در کت حولهای و پشت کامپیوتر نهچندان خوشگلم میگذراندم در حالی که پنجرهها با مقواهای سیاه پوشانده شده بودند تا من را از نور آفتاب و دنیای بیرون، جدا نگه دارند. هر ماه قسطهای کامپیوتر شخصی جدیدم را میدادم و قرار بود این جریان تا سه سال ادامه داشته باشد. چیزی که نمیدانستم این بود که فقط یک سال به این کار ادامه خواهم داد. تا آن موقع لینوکس نوشته میشد و افراد بسیاری بیشتر از سارا و لارس آن را میدیدند. در آن هنگام، پیتر آنوین که حالا با من در ترنسمتا کار میکند، از طریق اینترنت از افراد خواهد خواست تا قسطهای کامپیوتر من را بپردازند.
همه میدانستند که من از لینوکس هیچ پولی درنمیآورم. به همین خاطر شروع کردند به گفتن اینکه «بذار روی اینترنت یه پولی جمع کنیم و قسط کامپیوتر لینوس رو بدیم.»
این فوقالعاده بود.
من هیچ پولی نداشتم. همیشه این حس را داشتم که خوب نیست کسی از آدم پول بخواهد یا آدم از کسی گدایی کند؛ اما حقیقت این بود که این بار مردم خودشان پولشان را به من میدادند و این... بازهم دارم از خودم جلو میزنم.
لینوکس اینگونه شروع شد. با تبدیل شدن برنامه آزمایشی من به یک بسته شبیهساز ترمینال.
مجله ردهارینگ من را برای تهیه گزارش به اولو فرستاد که علیرغم موقعیت مزخرفش و اینکه فقط چند ساعت رانندگی با منطقه قطبی فاصله داشت، در حال تبدیل شدن به یک مرکز تکنولوژیک بود. این فرصت خوبی بود برای ملاقات با پدر و مادر و خواهر لینوس در هلسینکی.
پدرش نیلز (که با اسم نیک شناخته میشد) من را در لابی هتل سوکوس واکونا در مرکز شهر هلسینکی ملاقات کرد. مرتب، با یک عینک کلفت و ریشی مشابه لنین. به تازگی یک دوره چهارساله را برای رادیو فنلاند، در مسکو به پایان رسانده بود و مشغول نوشتن یک کتاب درباره روسیه بود و میخواست تصمیم بگیرد که آیا سمتی را در واشنگتن که به آن علاقهای نداشت بپذیرد یا نه. چند ماه قبل یک جایزه ملی معتبر را برده بود که به گفته همسر سابقش، باعث شده بود «تا حد زیادی خوشاخلاقتر» شود.
در اوایل عصر، نیک من را با ولووی وی.۴۰ خودش به توری از محل زندگی دوران کودکی لینوس و مدرسهای مکعبی برد که پدر و پسر در آن درس خوانده بودند. همچنین از کنار خانه پدربزرگ گذشتیم که لینوس سه ماه اول زندگیاش را در آن گذرانده بود و بعد به ساختمانی با منظره پارک رسیدیم که هفت سال بعد خانواده در آن گذشته بود. نیک یکی از این هفت سال را در مسکو مشغول تحصیل بود تا یک کمونیست شود؛ درست وقتی که لینوس پنج ساله بود. بعد، ساختمان زرد رنگی را نشان داد که لینوس و خواهرش بعد از طلاق والدینشان در آن زندگی کرده بودند. یک مغازه فیلمهای بزرگسال، جایگزین فروشگاهی شده بود که لینوس وسایل الکترونیک خود را از آن میخرید. در نهایت به بازدید ساختمانهایی رفتیم که پدربزرگ مادری لینوس در آن زندگی میکرد و لینوکس در آن متولد شده بود. آنا، مادر لینوس هنوز در آنجا زندگی میکند.
نیک آدمی بامزه، باهوش و ناراضی از خود است که شباهتهای رفتاری چندی با لینوس دارد؛ از جمله مالاندن چانه با دست وقتی که مشغول حرف زدن است. لبخند آنها هم مشابه است. پدر بر خلاف پسر، یک ورزشکار است که در تیم بسکتبال بازی میکند؛ روزی پنج مایل میدود و صبحها در رودخانه یخزده شنا میکند. در پنجاهوپنج سالگی، با اعتماد به نفس یک ورزشکار سیوپنج ساله راه میرود. یک ناهماهنگی دیگر بین پدر و لینوس هم این است: پدر، زندگی عاشقانه پر ماجرایی دارد.
شام را در یک رستوران شلوغ مرکز هلسینکی میخوریم. جایی که نیک درباره مشکلات لینوس جوان به عنوان فرزند یک کمونیست فعال که معمولا در خیابان سخنرانی میکند و در یک دوره هم صاحب یک دفتر بوده است، صحبت میکند. او میگوید که گاهی بچههای دیگر لینوس را به دلیل عقاید سیاسی رادیکال پدرش دست میانداختهاند و حتی بعضی از پدر و مادرها بچههایشان را از بازی کردن با لینوس، منع میکردند. نیک شرح میدهد که به عقیده او، دوری کردن لینوس از عقاید چپ، ریشه در همین مشکلات دوران کودکی دارد. میگوید: «اجازه نمیداد درباره این موضوعات صحبت کنم. اگر شروع میکردم به حرف زدن، اتاق را ترک میکرد.» ادامه میدهد که: «در بهترین حالت، شروع میکرد ساز مخالف کوککردن. میدانم که بچهها به خاطر پدر عجیب و غریب، لینوس را در مدرسه دست میانداختند.» پیام این ماجرا برای من این بود: «بابا! منو قاطی این چیزا نکن.»
با ماشین به خانه نیک برمیگردیم. جایی که قول میدهد بنشینیم و آبجو بخوریم. خانه در شمال خیابان اصلی است و مجموعهای از بلوکهای مسکونی است که در دهه ۱۹۲۰ برای کارگران ساخته شده بودند. از پلهها بالا میرویم و بعد از درآوردن کفشها، وارد خانه میشویم. فضای خانه، با لامپهای پوشیده در سبدهای بافتنی، دیوار آویزهای جهان سوم و گیاهان آپارتمانی، فضای ضدفرهنگی دهههای ۱۹۶۰ را به ذهن میآورد. او پشت میز آشپزخانه مینشیند؛ آبجو میریزید و درباره وظیفه پدری صحبت میکند. «پدر نباید فکر کند کسی است که بچهها را به جایی که هستند، رسانده.» موبایل را برمیدارد تا به زنی که با او زندگی میکند تلفن کند. میگوید که لینوس تازه شروع کرده کتابهای تاریخیای را بخواند که سالها پدرش اصرار داشته بخواند و اضافه میکند که او احتمالا تا به حال کتاب شعر پدربزرگش را نخوانده.
از نیک میپرسم که آیا هیچوقت به برنامهنویسی احساس علاقه کرده و آیا تا به حال از لینوس خواسته تا اصول برنامهنویسی را به او آموزش دهد. میگوید که هرگز. دلیل میآورد که پدر و پسر دو موجود مستقل هستند و برایم توضیح میدهد که تلاش برای ورود به دنیای پر شور و حال لینوس، از نظر او «تجاوز به روحش» تعبیر میشده. در نقش پدر یک آدم مشهور، راحت به نظر میرسد. در مقالهای از یک روزنامه که بعد از دریافت جایزه درباره نیک نوشته شده، از طرف او نقل شده است که حتی زمانی که برای آوردن لینوس از زمین بازی به پارک میرفت، بچههای دیگر با اشاره به او، به یکدیگر میگفتند: «نگاه کن! اون پدر لینوسه!»
سارا توروالدز با قطار از خانهاش در شهری کوچک در غرب هلسینکی آمده بود. جایی که تابلوهای خیابان، اول به سوئدی نوشته میشوند و بعد به فنلاندی و جایی که میتواند به راحتی اجاره خانهای با سونا و وان بزرگ را بپردازد و جایی که میتواند از اینکه در خیابانها سوئدی بیشتر از فنلاندی به گوش میخورد، لذت ببرد. او توضیح میدهد که در یک اقلیت، اقلیت بوده است: او در نوجوانی تصمیم گرفته کاتولیک شود. عملی که او را بخشی از اقلیت ده درصدی غیر لوتری فنلاند میکند و باعث میشود پدر خداناباورش برای چند هفته او را عاق کند.
او حالا به هلسینکی آمده تا در یک برنامه حمایتشده از طرف دولت، به کودکان اصول کاتولیسم را آموزش دهد. او دختری فعال و دوستداشتنی است و در بیستونه سالگی، نمونهای است از آدم معتقدی که پر از انرژی و مشغول فعالیت است. پوست روشن و صورت گردش یادآور شباهتی مبهم بین او و برادر بزرگترش است، ولی شکی نیست که خواهر بسیار اجتماعیتر از برادر است. تمام مدت مصاحبه، مشغول تایپ روی گوشی تلفنهمراهش است و احتمالا دارد برای کسانی که در ادامه روز خواهد دید، پیام میفرستد. هر چند وقت یکبار هم نگاهی به گوشی میاندازد تا جوابها را بخواند. او شغل موفقی به عنوان یک مترجم دارد.
ظهر شده و با سارا برای خوردن ناهار به پیش مادرش میرویم. در حین راه در بسیاری از مکانهای مهم دوران کودکی توقف میکنیم: پارک گربه، دبستان و چند جای دیگر. «مادر و پدر من، کمونیستهایی بودند که کارت عضویتشان همیشه همراهشان بود. ما جوری بزرگ شدیم که فکر میکردیم اتحاد جماهیر شوروی جای خوبی است.» و ادامه میدهد که «ما به مسکو هم رفتیم. چیزی که از همه بیشتر یادم است، مغازه اسباببازیفروشی بسیار بزرگ آنجا بود. بزرگتر از هر چیزی که در هلسینکی داریم.» پدر و مادرش وقتی شش ساله بوده از هم جدا شدهاند. «وقتی به ما گفتند که پدرم به خوبی و خوشی از خانه میرود را یادم هست. من هم فکر کردم که تصمیم خوبی است. دعواها تمام میشد. در اصل، او سفرهایی طولانی به مسکو میکرد و به همین دلیل ما به نبودنش عادت داشتیم.» سارا وقتی که ده سال داشت، تصمیم گرفت تا به جای زندگی در کنار مادر و لینوس، پیش پدرش برود که در آن دوران به شهر اسپو در مجاورت هلسینکی نقل مکان کرده بود. میگوید: «مساله این نبود که نمیخواستم پیش مادرم باشم. در اصل نمیخواستم پیش لینوس باشم. با رفتن من به پیش پدرم، فقط آخر هفتهها با هم دعوا میکردیم. ما همیشه با هم دعوا داشتیم. البته بزرگتر که شدیم، دعواها هم کمتر شدند.»
ما به خانه آنا توروالدز که در طبقه اول یک آپارتمان بود رفتیم و او به پیشوازمان آمد. اسم مستعارش میکی بود. اجازه نداد بر اساس سنت قدیمی فنلاندی، کفشهایم را پیش از ورود به خانه در بیاورم. گفت: «احمق نباش! اینجا همین حالا هم کثیف است. احتمالا نمیتوانی از این بدترش کنی.» قدکوتاه، مو مشکی و بسیار نکتهبین بود. چند لحظه بعد از وارد شدن ما، تلفن زنگ زد. معاملات املاکی بود که میخواست آپارتمان کناری را به من نشان دهد تا من بتوانم در برگشت به آمریکا، وضعیت آن را برای لینوس تعریف کنم و همچنین مدارک را هم با خودم به آمریکا ببرم تا در صورت پسند، لینوس بتواند آنجا را بخرد تا پایگاهی در هلسینکی داشته باشد. وارد آپارتمان وسیع شدیم؛ جایی که کارمند معاملات املاک که به طرز غریبی من را به یاد هنرپیشه نقش آنت بنینگ در فیلم زیبای آمریکایی میانداخت. از ما خواست تا قبل از دیدن خانه، روکشهای آبیرنگی را روی کفشهایمان بکشیم. چند لحظه بعد، این کارمند با لبخندی زننده داشت میگفت: «خب حالا اینجا این اتاق است، یک اتاق عالی برای گذاشتن اجناس عتیقه و ارزشمندی که نمیخواهید نور آفتاب آنها را خراب کند.» میکی نگاه شیطنتباری به من انداخت و گفت: «اوه چه روش خوبی برای گفتن اینکه این اتاق اصلا آفتابگیر نیست.»
به آشپزخانه که برگشتیم، نیکی پشت یک میز مثلثی که با یک رومیزی رنگارنگ تزیین شده بود نشست و در فنجانهایی واقعا بزرگ، برای همه قهوه ریخت. آپارتمان او هم مانند آپارتمان شوهر سابقش، با هنرها و کتابهای اقوام گوناگون تزیین شده بود. پردههای اتاق، پردههای ماریمکوی سیاه و سفید بودند. آپارتمان در اصل، سه اتاق و یک آشپزخانه داشت. بعد از اینکه بچهها خانه را ترک کرده بودند، میکی به اتاقخواب بزرگ که سابقا توسط سارا اشغال شده بود، نقل مکان کرده بود. بعد، دیوارهای اتاقخواب لینوس و اتاقخواب قبلی خودش را خراب کرده بود تا یک پذیرایی/آشپزخانه بزرگ درست کند. به یک گوشه خالی اشاره کرد و گفت: «این آنجایی است که کامپیوتر لینوس قرار داشت. فکر کنم کمکم باید یک جور پلاک شناسایی به آنجا آویزان کند. نظر شما چیست؟» خیلی راحت گپ میزد. با دستورزبان و دایرهلغاتی آن قدر قوی که در گفتن جملهای مثل «یکی از آن خزهایی نبود که در خیابان پلاساند» حتی یک لحظه مکث هم نمیکرد. روی دیوار اتاقخوابش، یک پرچم بزرگ اتحاد جماهیر شوروی بود. هدیهای به لینوس از طرف جوکو ویرومکای بود که طی مسابقات بینالمللی اسکی آن را آورده بود. لینوس سالها آن را در یک قفسه گذاشته بود اما حالا میکی آن را بالای تختش آویزان میکرد.
میکی، آلبومی بیرون آورد که معدود عکسهای خاطرات خانواده در آن بود. لینوس دو یا سه ساله، لخت در ساحل ایستاده بود. لینوس در همان سن و سال ولی در قلعهای مشهور نزدیک هلسینکی. لینوس در اوایل دوران بلوغ با ظاهری نه چندان دوستداشتنی و کمی زمخت. میکی در تولد شصت سالگی پدرش؛ پروفسور آمار. در این عکس برادر و خواهر بزرگترش را نشان میدهد: «خواهرم در نیویورک روانپزشک است و برادرم فیزیکدان اتمی؛ اما من! من گوسفند سیاه گله بودم. درست است؟ اما در عوض من اولین نوه را به دنیا آوردم.» این را میگوید و یک سیگار آتش میزند.
ناهار را در رستورانی که به افتخار ویلت چمبرلین نامگذاری شده، میخوریم. همان زمان که میکی قهوه سفارش میدهد، سارا با موبایلش ور میرود. نیکی برایم میگوید که چطور با پدر لینوس درباره اینکه آیا لازم است پستانک را از لینوس بگیرند یا نه بحث میکردند: از طریق یادداشت گذاشتن برای هم روی میز آشپزخانه. همچنین از حافظه ضعیف لینوس و ناتوانیاش در به یادآوری چهرهها صحبت میکند. «اگر با او مشغول دیدن فیلمی باشید و قهرمان فیلم لباس آبیاش را عوض کند و زرد بپوشد، لینوس خواهد پرسید که: این یارو کیست؟» صحبتی هم درباره سفر خانواده با دوچرخه به سوئد میشود. از خوابیدن شبهنگام کنار رودخانه سرد و دزدیدهشدن دوچرخه سارا در همان روز نخست و خرج شدن کل بودجه سفر برای خرید یک دوچرخه جدید. چادر زدن روی یک صخره و تنها گذاشتن لینوس در تمام طول روز در چادر، در حالی که مادر و دختر مشغول شنا و ماهیگیری بودهاند و در نهایت از اینکه هنگام برگشت از ماهیگیری، متوجه شدهاند تنها چیزی که جلوی افتادن چادر به دریای بالیتک را گرفته، لینوس بوده که بیتوجه به تغییرات آب و هوایی، تمام مدت در چادر خواب بوده است.
میکی به دورانی که لینوس در اتاقش مخفی میشده و مثل یک برده، به کامپیوتر خدمت میکرده، میخندد. «نیک همیشه به من میگفت که لینوس را بیرون بیاندازم و مجبورش کنم که شغلی پیدا کند، ولی لینوس مزاحم من نبود. چیز زیادی هم لازم نداشت و فقط با کامپیوترش مشغول بود. این تمام زندگیاش بود؛ تمام علاقهاش. حق هم داشت این کار را بکند چون من از کاری که میکرد هیچ سر درنمیآوردم.»
این روزها مادر هم به اندازه همه از فعالیتهای پسرش مطلع است. میکی و بقیه اعضای خانواده در معرض سوالات دائمی رسانهها قرار دارند. این سوالات معمولا با لینوس هم مطرح میشوند ولی او میگوید که بهتر است هر فرد خانواده هر طور که صلاح میداند پاسخ بدهد؛ اما به هرحال هر وقت که آنها به سوالی جواب میدهند، آن را برای لینوس هم میفرستند تا او هم پاسخ را تایید کند.
ماهها قبل که من برای کسب اطلاع از دوران بچگی لینوس به میکی ایمیل زدم، پاسخ خیلی کامل و تشریحیای گرفتم. عنوان مقاله مادرش این بود: «بزرگ کردن لینوس از زمانی که یک نِرد کوچک بود.» آنجا نوشته بود که بچه نوپایش همان نشانههای علاقهمندی به علم را نشان میداد که برادر و پدر آنا نیز نشان داده بودند:
«هنگامی میفهمید {کسی شیفته علم است} که وقتی مشکلی جلویش قرار میگیرد یا چیزی او را آزار میدهد چشمانش میدرخشند. کسی که بعد از دیدن مشکل، دیگر صدای شما را نمیشود؛ کسی که دیگر جواب سادهترین سوالات را هم نمیدهد؛ کسی که فعالیت ذهنیاش کل فعالیتهای دیگرش را تحتالشعاع قرار میدهد؛ کسی که در حین کار برای حل یک مساله، غذا و خواب را هم فراموش میکند و در نهایت کسی که از تلاش باز نمیایستد. البته بدون شک این فرد توقف میکند و به زندگی روزمره هم میپردازد ولی بعد دوباره با اشتیاق قبلی به مساله برمیگردد و مشغول حل مشکل میشود. این آدم شیفته علم است.»
در آن مقاله درباره کشمکشهای برادری و خواهری بین لینوس و سارا هم نوشته بود. درباره بحث و جدلهای آنها درباره هر موضوع کوچک (سارا: «من مزه قارچ/جگر/هرچیز دیگهای رو دوست ندارم» لینوس: «چرا! دوست داری!») و همینطور احترام همراه با دلخوریاش را نسبت به خواهرش. «لینوس یک بار در حالی که پنج یا شش ساله بود، حسادت همراه با احترام خود نسبت به خواهرش را این طور بیان کرده بود: من هیچوقت فکر جدیدی ندارم. من فقط به چیزهایی فکر میکنم که بقیه قبلا به آن فکر کردهاند. من فقط دوباره به آنها فکر میکنم. ولی سارا فکرهایی میکند که قبلا هیچکس نکرده.»
این خاطرات شاید نشاندهنده این باشند که به نظر من لینوس هیچ استعداد «خاصی» ندارد؛ یعنی استعدادش به طور خاص در کامپیوتر نیست. اگر کامپیوتر نشد، یک چیز دیگر. یک زمان دیگر و یک مکان دیگر ممکن است لینوس روی یک چیز کاملا متفاوت تمرکز کند و به نظرم این کار را هم خواهد کرد (منظورم این است که امیدوارم لینوس تا آخر عمر به توسعه لینوکس نچسبد). انگیزه او کامپیوتر یا شهرت و پول نیست. او صادقانه به دنبال کنجکاویهایش و فتح مشکلات پیش رو است و البته اگر بخواهم درستتر بگویم، حل مشکلات به شیوهای صحیح چون شیوه صحیح تنها روشی است که او را ارضا میکند.
فکر میکنم همین الان گفته باشم که لینوس به عنوان یک بچه چطور موجودی بود. بله! بزرگ کردنش ساده بود. تنها چیزی که لازم داشت یک مشکل بود. بقیهاش با خودش بود. وقتی هم که روی کامپیوتر متمرکز شد، بزرگ کردنش سادهتر هم شد. همان طور که من و سارا میگفتیم؛ کافی بود به لینوس یک کمد اضافی و یک کامپیوتر خوب بدهیم و گاهگداری هم از شکاف کمد برایش پاستای خام بریزیم و او کاملا خوشحال خواهد بود.
به جز اینکه... و وقتی بحث به اینجا میرسید قلب من به دهنم میآمد. در دنیای به این بزرگی چطور ممکن است لینوس با دختری دوست شود؟ این تنها موردی بود که در تمام طول مادر بودن برایش واقعا دعا کردهام. واقعا هم کار کرد! تاو را وقتی در دانشگاه درس میداد، دید و وقتی دیدم که برای چند روز گربه و کامپیوترش را فراموش کرده، فهمیدم که طبیعت بالاخره پیروز شده است.
فقط امیدوارم هیولای شهرت او را از هدفش زیاد منحرف نکند (به نظر نمیرسد شهرت او را چندان عوض کرده باشد ولی به هرحال این روزها نرمخوتر شده است و بیشتر با آدمهایی که نزدیکش میروند حرف میزند. حتی به نظر میرسد برای «نه» گفتن مشکل دارد. البته به نظر من این بیشتر به شوهر و پدر شدنش ربط دارد تا به هیاهوی رسانهها).
و واضح است که مادر و دختر این هیاهوی رسانهای را به خوبی دنبال میکنند. اواخر ژانویه ۲۰۰۰ است و فردای روزی که ترنسمتا قرار بوده اعلام کند که طی این مدت مشغول چه پروژهای بوده است. اوایل ناهار است که نیکی از سارا میپرسد: «امروز توی روزنامهها درباره اون آدمی که خودت میدونی و اون چیزی که خودت میدونی، چیزی بود؟»
آن شب، نیکی حین رفتن به سر کار، از تاکسی میخواهد تا جلوی هتل من بایستد و یک صندلی کودک از چوب صنوبر به من میدهد تا شخصا به پاتریشیا برسانم. همین طور یک نقشه از آپارتمانی که برای لینوس موجود است.
درباره اولین باری که احساس کردم لینوس کار ارزشمندی کرده.
فکر کنم اوایل سال ۱۹۹۲ بود. بدون برنامه خاصی داشتم با دوچرخهام به سمت خانه کاملا درهموبرهم لینوس میرفتم تا او را ببینم. همان طور که داشتیم ام.تی.وی. نگاه میکردیم، از لینوس درباره سیستمعامل جدیدش پرسیدم. معمولا جوابهای بیربطی میداد؛ اما این بار مرا پیش کامپیوترش برد (از آشپزخانه به هم ریخته، به اتاق آشوبزدهاش رفتیم).
لینوس نام کاربری و عبارتعبورش را به کامپیوتر داد و یک خط فرمان ظاهر شد. او چند کاربرد ابتدایی خط فرمان را نشان داد که چندان هم چیز چشمگیری نبود. بعد از چند لحظه یکی از آن لبخندهای لینوسی را زد و گفت: «شبیه داس است، نه؟»
من که تا حدی تحت تاثیر قرار گرفته بودم با سر تایید کردم. البته شوکه نبودم چون چیزی که میدیدم شبیه داس بود و واقعا چیز جدیدی نداشت. باید میدانستم که لینوس هیچوقت بدون دلیل آنطور لبخند نمیزند. او به سمت کامپیوتر برگشت و چند کلید ترکیبی زد و یک صفحه ورود دیگر ظاهر شد. یک لاگین جدید و یک خط فرمان جدید. لینوس دو خط فرمان جدید هم باز کرد و گفت در آینده افراد مختلف خواهند توانست از این طریق به شکل جداگانه به همین سیستم وارد شوند.
آنموقع بود که باور کردم لینوس چیزی فوقالعاده خلق کرده است. البته با این جریان مشکلی نداشتم چون هنوز من بودم که در میز اسنوکر، فرمانروایی میکردم.