فرش قرمز، بخش یکم
تولد نسخه 1.0 برای لینوکس فتح باب جدیدی بود به نام روابط عمومی. اگر به من بود، به همان شیوه قدیمی معرفی نسخههای جدید راضی بودم. من یک ایمیل در گروه میزدم و مینوشتم که «لینوکس نسخه 1.0 بیرون آمد. با آن ور بروید.» (البته نه دقیقا با این کلمات)
از نظر اکثر آدمها، تولد نسخه 1.0 موضوع مهمی بود و فکر میکردند که باید آن را به دیگران معرفی کرد. در عین حال تعداد زیادی شرکت تجاری به وجود آمده بودند که لینوکس را به دیگران میفروختند. برای آنها نسخه 1.0 نه از نظر فنی که از نظر روانی قدم بزرگی بود. من هم مخالف این نظر نبودم. حقیقت این است که استفاده از نسخه 0.96 یک سیستمعامل چندان جذاب نیست.
من هم طرفدار ارائه نسخه جدید بودم چون به معنای یک گام بزرگ رو به جلو بود. همچنین ارائه این نسخه به من اجازه میداد که مدتی باگزدایی را متوقف کنم و برگردم بر سر توسعه سیستم. شرکتها و جامعه لینوکس هم میخواستند که ارائه این نسخه را با سر و صدا جشن بگیرند و توجه دیگران را به این سیستمعامل جدید جلب کنند.
ما نیاز به یک استراتژی در روابط عمومی داشتیم. قرار نبود در این نمایشها من نقش محوری داشته باشم. من علاقهای به نوشتن برای مطبوعات یا سخنرانی و بازاریابی نداشتم و انجام این کارها، نظر جمع بود. افراد برای ایفای این نقشها داوطلب شدند. این همان روشی بود که خود لینوکس را هم به وجود آورده بود و به نظر میرسید که به خوبی کار میکند.
لارس یکی از کسانی بود که ارائه نسخه 1.0 لینوکس را به یک رویداد پر سر و صدا تبدیل کرد. از نظر او و دیگران، دانشگاه بهترین جا برای ارائه این نسخه بود. منطقی هم بود. اتاقخواب من برای این کار خیلی کوچک بود و برگزار شدن مراسم در آنجا باعث میشد رسانهها و تبلیغاتچیها درباره هدف لینوکس گمراه شوند. پس لارس داوطلب شد تا موضوع را با دانشگاه هماهنگ کند. دانشکده علوم کامپیوتر دانشگاه هلسینکی به اندازه کافی کوچک بود که او بتواند مستقیما با رییس دانشکده صحبت کند.
دانشکده علوم کامپیوتر دانشگاه هلسینکی از اینکه سالن اصلی دانشکده را در اختیار ما قرار دهد تا مراسم معرفی نسخه 1.0 لینوکس را در آن برگزار کنیم بسیار هم خوشحال شد. چرا؟ واضح است. مگر یک دانشکده چند بار در سال فرصت میکند خبری بسازد که به وسیله تلویزیون هم پوشش داده خواهد شد؟
من قبول کردم که سخنرانی کنم. در مقایسه با سخنرانی در اد، کار سختی نبود. البته حالا که فکر میکنم باید اعتراف کنم که این سخنرانی هم واقعا سخت بود.
اولا چون که پدرم هم در جمع نشسته بود و ثانیا به این دلیل که سخنرانی در تلویزیون فنلاند پخش میشد. این اولین باری بود که در تلویزیون نشان داده میشدم. پدر و مادرم در بین حضار بودند. ولی مطمئن هستم که کنار هم ننشسته بودند. تاو هم بود. این اولین باری بود که پدرم تاو را میدید پس برای من آن جلسه چیزی بیشتر از معرفی نسخه 1.0 لینوکس بود. از آنجایی که من تا آخرین لحظه مشغول آماده کردن سخنرانی و بررسی اسلایدهایم بودم، متوجه نشدم که تاو و پدرم چه زمانی ملاقات کردند. احتمالا این دیدار باید حین ورود به سالن بوده باشد. شاید هم از گوشه چشمم دیدم. نمیدانم.
در آن سخنرانی هم مثل اکثر سخنرانیهایی که در سالهای بعد داشتم بیشتر از آنکه در مورد فناوری حرف بزنم، در مورد جنبش متنباز صحبت کردم. جلسه خوبی بود. نظر بعضی از افراد دانشکده کامپیوتر در مورد لینوکس را هم تغییر داد. قبل از آن جلسه، لینوکس چیزی بود که دانشکده کامپیوتر به آن افتخار و تا حدی هم از آن حمایت میکرد. بعد از جلسه، افراد در مورد لینوکس بسیار جدیتر حرف میزدند. هرچه باشد آن را در اخبار هم دیده بودند.
در طول سالهای بعدی بعضیها گفتند که دانشکده به دنبال کسب اعتبار از طریق لینوکس است. به نظرم این طور نیست. دانشکده همیشه حامی خوبی بوده و حتی شغلی به من داد که بتوانم طی آن، روی لینوکس کار کنم. این جریان متعلق به اولین روزها است و در نتیجه هیچکس نمیتواند بگوید که آنها این کار را میکردند چون میدانستند که لینوکس روزی در جهان مشهور خواهد شد؛ اما به هرحال آنها هم از اینکه بخشی از مراسم باشکوه معرفی لینوکس باشند، خوشحال بودند. روابط عمومی دانشگاه با این پروژه کلی پیشرفت کرد. ميدانم که این روزها دانشجویان سوئدی بیشتری در دانشکدهای هستند که همیشه زیر سایه دانشگاه پلیتکنیک بوده.
غبطه پیروزی دیگران را خوردن، بخشی از خصوصیات فنلاندیها به حساب میآید و همان طور که لینوکس بیشتر و بیشتر در سطح جهانی به موفقیت میرسید، دائما از من سوال میشد که آیا با حسادت همدانشکدهایها مشکلی دارم یا نه. عملا خلاف این موضوع صادق بود؛ آنها شدیدا حمایت میکردند. از همان مراحل اول، آنها شروع کردند به مرخص کردن ترمینالهای قدیمی و به خدمت گرفتن کامپیوترهای شخصی دارای لینوکس.
مراسم افتتاحیه نسخه 1.0، باعث شد لینوکس به حوزه رادار نشریات فنلاند وارد شود و در بقیه دنیا هم اخبار آن به گوش برسد. اکثر اخبار ناشی از برخورد اتفاقی یک روزنامهنگار با لینوکس بود و هیجاناتی که در پی داشت. از نظر تجاری، نسخه 1.0 رقیب هیچ یک از بازیگران بازار به حساب نیامد. لینوکس داشت بازار مینیکس و کوهیرنت را تصاحب میکرد. ولی خارج از این حوزه، کسی توجه چندانی به آن نداشت که خوب هم بود. همین توجه هم خیلی بیشتر از آنچیزی بود که من انتظار داشتم.
این را هم بگویم که خبرنگاران نشریات تجاری شروع کردند به کوبیدن در خانه من - به معنی واقعی کلمه. تاو اصلا از این موضوع راضی نبود که صبح روز تعطیل در بزنند و بعد از بازکردن در ببیند که یک خبرنگار ژاپنی با چند هدیه - معمولا هم ساعتهای ژاپنی - پشت در ایستاده و درخواست مصاحبه با من را دارد چون جایی شنیده که من حرفهای جالبی برای گفتن دارم. وقتی من این خبرنگارها را به داخل راه میدادم، ناراضیتر هم میشد. (این کاری بود که سالها کردم. خانه جدیدمان را که خریدیم، آن را یک منطقه بدون خبرنگار اعلام کردیم. در موارد حادتر حتی پیش میآمد که فراموش کنم به تاو بگویم که خبرنگاری که درخواست مصاحبه داشته را به خانه دعوت کردهام. البته خودم هم فراموش میکردم! در این حالت تاو مجبور بود خبرنگار را به خانه راه بدهد و سرگرمش کند تا من به خانه برسم). بعد هم وبسایتهای هواداران شروع به رشد کردند؛ مثل آن وبسایت فرانسوی که به شکلی عجیب با عکسهای مایه خجالت من، همیشه به روز بود. مثلا آن عکسی که من را در نشست اسپکتروم نشان میداد: بدون بلوز، با یک آبجو در دست و قرص و محکم!
نه.
فقط خبرنگاران و هکرهای لینوکس نبودند که به من علاقه نشان میدادند. به ناگهان، آدمهایی با حسابهای بانکی عظیم هم به سراغ من آمدند تا با من در مورد فناوریهایشان صحبت کنند. سالها بود که یونیکس به خاطر قدرت بالا و تواناییهایش در اجرای همزمان چند برنامه، به عنوان سیستمی با پتانسیلهای بسیار شناخته میشد. به همین دلیل شرکتهایی که همیشه نگاهی به یونیکس داشتند، لینوکس را هم زیر نظر گرفتند. یکی از آن شرکتها، کمپانی شبکهای ناول بود که در همان دوران یک پروژه مبتنی بر لینوکس را تعریف و شروع کرد. این پروژه یک میزکار یونیکس به نام شیشه بینا بود. این پروژه، زیبا بود ولی چارهای جز شکست نداشت چون یکی از استانداردهای دوره خودش را نادیده گرفته بود: محیط عمومی میزکار.
در آگوست ۱۹۹۴ آنها به اطلاع من رساندند که میخواهند من را در اورمن ایالت یوتا ببینند تا با هم در مورد میزکارشان صحبت کنیم. ناول این فرصت را برای من فراهم کرده بود تا آمریکا را ببینم و من هم جواب دادم که اگر پول کافی برای دیدن یک شهر دیگر آمریکا را هم تقبل کنند، به دیدنشان خواهم رفت. حتی به عنوان یک فنلاندی جهانندیده هم درک میکردم که اورمن نمیتواند نمونه خوبی از یک شهر آمریکایی باشد. آنها واشنگتن را پیشنهاد کردند ولی من علاقهای به آن نداشتم چون به نظرم همه پایتختها مثل یکدیگرند. پیشنهاد بعدی آنها نیویورک بود ولی من ترجیح میدادم کالیفرنیا را ببینم.
در دفتر مرکزی ناول بود که متوجه شدم این پروژه تا چه حد از نظر آنها جدی است (البته بعدها این جدیت را کنار گذاشتند و حتی پروژه را هم متوقف کردند و نه نفری که مشغول کار روی آن بودند، به سراغ پروژه کلدرا رفتند). به هرحال این فرصتی بود تا من آمریکا را ببینم. جایی که به نظرم میرسید به دلیل مرکزیت تکنولوژیکش، برای زندگی آیندهام جای مناسبی باشد.
دیدن آمریکا یک تلنگر حسابی بود. اولین چیزی که توجه من را جلب کرد تازه بودن همه چیز بود در مقایسه با اروپا. کلیسای مورمون تنها چند سال قبل از اینکه من به آمریکا بروم جشن ۱۵۰ سالگیاش را گرفته بود و به همین مناسبت، ساختمان اصلی را تمیز کرده بودند و گنبد سفید آن در نور آفتاب میدرخشید. در مقایسه با اروپایی که همه کلیساهایش آن قدر قدیمی هستند که آثار زمان از آنها پاک شدنی نیست، دیدن یک گنبد سفید فقط من را به یاد یک چیز میانداخت: دیزنیلند. آن ساختمان بیشتر شبیه یک قلعه اسباببازی بود تا یک کلیسا. البته در هتل اورم این اشتباه را هم کردم که به سونا بروم. یک سونای جمع و جور ساخته شده از پلاستیک که داخل آن فقط کمی گرمتر از بیرون آن بود. از آن که خارج میشدم به این فکر میکردم که آمریکاییها اصلا نمیدانند سونا چیست و دلم هم برای خانه تنگ شده بود.
محدودیتها را هم سریعا آموختم. دقیقا همان طور که گردشگرانی که به فنلاند میآیند، سریعا یاد میگیرند که نباید در بارها با غریبهها شروع به صحبت کنند، من هم یاد گرفتم که در یوتا -و بعدا فهمیدم که در تمام آمریکا- نباید درباره موضوعاتی مثل سقط جنین یا اسلحه با کسی بحث منطقی کرد. پنجاه درصد احتمال دارد به کسی بربخورید که درباره این موضوعات عقاید بسیار احساسی دارد و سریعا درگیر دعوا بر سر موضوعی میشوید که اصولا نباید بر سر آن دعوا کرد. در اروپا مردم نیازی نمیبینند که درباره اینجور موضوعات با یکدیگر دعوا کنند. دلیلی که در آمریکا مردم اینقدر سرسختانه سر موضع خود میایستند، این است که بیش از حد، موضع دیگران را شنیدهاند. به احتمال زیاد، فنلاندیها بیشترین نسبت اسلحه به جمعیت را دارند ولی معمولا از آن برای شکار استفاده میکنند و اصولا مساله برایشان آن قدرها مهم نیست.
یکی دیگر از چیزهایی که در طول اولین روزهای اقامت در آمریکا یاد گرفتم، این بود که آبجوی ریشه مزخرف است. بعد از یوتا، به سانفرانسیسکو پرواز کردم و خیلی خیلی از آنجا خوشم آمد. بیشتر وقت من در آنجا به قدمزدن در خیابانها میگذشت و آن قدر زیر آفتاب راه رفتم که کل صورتم سوخت و مجبور شدم یک روز کامل در خانه بمانم. یادم هست که روی پل گلدنگیت پیاده راه میرفتم و با نگاه کردن به مارین هدلندز با خودم فکر میکردم که کمپینگ در آن کوهها باید واقعا لذت بخش باشد. با رسیدن به آن طرف پل، آن قدر خسته بودم که دیگر نمیتوانستم به راه رفتن فکر کنم. آن روز اصلا با خودم فکر نمیکردم که شش سال بعد، در همان کوههای بادخیز خواهم نشست و حین نگاه کردن به اقیانوس آرام، خلیج سانفرانسیسکو، پل، مه و خود شهر سانفرانسیسکو، اینها را برای ضبط صوت دیوید تعریف خواهم کرد.
فقط یک سال طول کشید تا دوباره به آمریکا برگردم. این بار آمده بودم تا در دکوس در نیواورلئان سخنرانی کنم. حضار فقط چهل نفر بودند و در نتیجه کار خیلی سختی نبود. خوبی بزرگ آن جلسه این بود که مدداگ یا همان جان هال را دیدم. او بازاریاب فنی دیجیتال یونیکس و یک کاربر قدیمی یونیکس بود. او کسی بود که من را برای سخنرانی دعوت کرده بود. مدداگ که به خاطر ریشش که تا روی سینه میرسید و قدرت طنز فوقالعادهاش مشهور بود (و البته خرخر بلندش موقع خواب) مدیرعامل موسسه «لینوکس اینترنشنال» بود که وظیفه پشتیبانی از لینوکس و کاربرانش را بر عهده داشت. او همچنین پدرخوانده دختر من پاتریشیا است.
یک نکته مثبت دیگر دیدار نیواورلئان: مدداگ جور کرد که به من یک آلفا قرض داده شود و این مبنایی شد برای پورت شدن لینوکس به سختافزاری غیر از کامپیوترهای شخصی. البته قبل از این هم مردم لینوکس را به معماریهای دیگری پورت کرده بودند. پورتی برای سری ۶۸۰۰۰ وجود داشت که کامپیوترهای آتاری و آمیگا از آن استفاده میکردند ولی در آن دوره، لینوکس به شکل همزمان روی هر دو معماری قابل اجرا نبود. آلفا اولین پورت واقعی لینوکس بود. حالا دیگر یک سورس روی هر دو سختافزار قابل کمپایل بود. کافی بود یک لایه تجرید اضافه کنید تا کدی مشابه به دو شیوه و بر اساس اینکه بر روی چه معماریای قرار است استفاده شود، کمپایل شود. کد هنوز هم یکی است ولی روی معماریهای مختلف قابل استفاده است.
وقتی در مارس ۱۹۹۵ نسخه 1.2 را ارائه کردیم، کد کرنل به ۲۵۰ هزار خط برنامه رسیده بود؛ مجله تازه کار «ژورنال لینوکس» ادعا میکرد که ۱۰۰۰۰ خواننده دارد و این سیستمعامل روی پردازندههای اینتل، دیجیتال و سان اسپارک اجرا میشد. یک قدم بزرگ پیش رفته بودیم.