تولد یک نرد، بخش چهارم
اجازه بدهید کمی به عقب برگردیم.
فنلاند، شاید این روزها یکی از پیشرفتهترین کشورهای دنیا باشد. ولی قرنها قبل، این کشور بهزحمت چیزی بیشتر از یک توقفگاه برای وایکینگهایی بود که در «تجارت» با کنستانتین بودند. بعدها، وقتی که همسایههای سوئدی خواستند فنلاندیها را مردمانی صلحجو کنند، اسقف هنری را به آنجا فرستادند. این اسقف متولد انگلیس، در ۱۱۵۵ برای ماموریتی از سوی کلیسای کاتولیک، وارد فنلاند شد. سوئدیهای نوآیین، استحکامات نظامی فنلاند را تقویت کردند تا از خود در برابر امپراتوری شرقی، یعنی روسیه حفاظت کنند و در نهایت هم نبرد بر سر کنترل فنلاند را از روسها بردند. در طول قرنهای بعدی، سوئدیها با پاداش و تنبیه بر اساس زمین و مالیات، فنلاندیها را به کار کشیدند و تا سال ۱۷۱۴ نمایش را اداره کردند. در این سال، روسیه با تسخیر فنلاند یک میانپرده هفتساله را به اجرا گذاشت. بعد، سوئد دوباره کنترل این مستعمره را به دست گرفت و تا سال ۱۸۰۹ آن را اداره کرد که طی آن، ناپلئون و روسیه با هم به فنلاند حمله کردند و تا سال ۱۹۱۷ که انقلاب کمونیستی روسیه به وقوع پیوست، فنلاند بخشی از روسیه بود. در این دوره، جمعیت نسل اول مهاجران سوئدی به فنلاند، به ۳۵۰۰۰۰ نفر میرسید. این افراد، همان سوئدی زبانهایی هستند که این روزها حدود پنج درصد جمعیت فنلاند را تشکیل میدهند.
از جمله خانواده پخشوپلای من.
جد مادری من یک کشاورز نسبتا فقیر از جاپو بود؛ یک شهر کوچک در کنار شهر واسا. او شش پسر داشت که حداقل دوتای آنها مدرک دکترا گرفتند. این مساله چیزهای بسیاری را در مورد امکان پیشرفت در فنلاند نشان میدهد. بله! اعصاب آدم از تاریکی فصل زمستان و درآوردن کفشها موقع ورود به خانه خرد میشود؛ ولی در عوض حق دارید به رایگان مدرک دانشگاهی بگیرید. این، با آمریکا که در آن بسیاری از بچهها بدون هیچ امیدی بزرگ میشوند، خیلی فرق دارد. یکی از آن دو پسر، پدربزرگ من یعنی لئو والدمار تورنکویست بود، همان رفیقی که من را به دنیای کامپیوتر معرفی کرد.
میرسیم به جد پدریم. این همان آدمی است که اسم توروالدز را برای اسم وسط خودش اختراع کرد. اسم او، اوله توروالد الیس ساکسبرگ بود. پدربزرگ من بدون پدر متولد شده بود (ساکسبرگ اسم دوران دوشیزگی مادرش بود) و بعد از آشنایی مادرش با آقای متشخصی که جدهام در نهایت با او ازدواج کرده بود، کارانکو نامیده میشد. فارفار («پدر پدرم») این آقا را دوست نداشت و در نتیجه اسمش را عوض کرد. او اسم آخرش را حذف کرد و با این نظریه که یک s تشخص بیشتری به اسم وسطش میدهد، یک s به انتهای آن اضافه کرد. توروالد به خودی خود یعنی «سرزمین تور.» بهتر بود پدربزرگم برای ساختن یک اسم جدید، از صفر شروع کند چون اضافه شدن یک s معنای اصلی اسم را از بین میبرد و هم سوئدیها و هم فنلاندیها را در مورد شیوه تلفظ این اسم، گیج میکند. آنها فکر میکنند که اسم باید Thorwalds نوشته شود. در دنیا، بیست و یک توروالدز هست و همه با من فامیلاند. همه ما در این سردرگمی شریک هستیم.
شاید به همین خاطر است که در اینترنت، من همیشه «لینوس» بودم. «توروالدز» گیج کننده است.
این پدربزرگ، در دانشگاه تدریس نمیکرد. یک روزنامهنگار و شاعر بود. اولین شغل او، سردبیری یک روزنامه محلی کوچک در ۱۰۰ کیلومتری هلسینکی بود. او به خاطر زیادهروی در نوشیدن به هنگام کار، اخراج شد. ازدواجش با مادربزرگم هم به همخورد. با وجود مشکل همیشگیاش با مشروب، به شهر تورکو در جنوب فنلاند رفت و در آنجا سردبیر یک روزنامه شد و چند کتاب شعر هم منتشر کرد. ما برای کریسمس و عید پاک، پیش او میرویم و سری هم به مادربزرگ میزنیم. فارمار مارتا در هلسینکی زندگی میکند و به خاطر پختن پنکیکهای عالی، شهرت دارد.
فارفار پنج سال پیش درگذشت.
قبول! من هیچوقت هیچکدام از کتابهایش را نخواندم. این واقعیتی است که پدر، همیشه به غریبهها متذکر میشود.
روزنامهنگارها همه جای خانواده من پراکندهاند. بر اساس افسانههای خانوادگی، یکی از اجداد من، ارنست فون وندت روزنامهنگاری بود که به خاطر طرفداری از سفیدها در جنگهای داخلی فنلاند که منجر به استقلال ما از روسیه در ۱۹۱۷ شد، توسط سرخها دستگیر شد -باشه! کتابهای این یکی را هم نخواندهام ولی همه میگویند چیز زیادی هم از دست ندادهام. پدرم نیلز -که همه او را به اسم نیک میشناسند- یک روزنامهنگار رادیو و تلویزیون است که از دهه ۱۹۶۰ و دوره دبیرستانش عضو فعال حزب کمونیست بوده است. اولین گرایشهای سیاسی او موقعی به وجود آمد که خبردار شد در فنلاند، خشونتهایی علیه طرفداران کمونیسم در جریان است. چند دهه بعد، پذیرفت که شیفتگیاش به کمونیسم شاید محصول خاماندیشیاش بوده باشد. او مادر من آنا -که به نام میکی شهرت داشت- را موقعی ملاقات میکند که هر دو دانشجوهای شورشی دانشگاههای دهه ۱۹۶۰ بودند. داستان این است که آنها برای شرکت در یک گلگشت کلوپ دانشجویان سوئدیزبان که پدرم مسوولش بود به بیرون از شهر رفته بودند. پدرم که برای جلب توجه مادرم، یک رقیب پیدا کرده بود، در موقع برگشت، رقیب را مسئول نظارت بر سوار شدن همه بر اتوبوس کرد و با استفاده از این فرصت، خودش کنار مادرم نشست و او را متقاعد کرد تا با او به خانه بیاید -و مردم من را نابغه فامیل میدانند!
من، کمابیش در بین تظاهرات درون دانشکده و احتمالا با موسیقی جانی میشل در پسزمینه متولد شدم. آشیانه عشق خانواده من، اتاقی در خانه پدربزرگ و مادربزرگم بود. سبد لباسهای چرک ما اولین ننوی من بود. خوشبختانه، به خاطر آوردن آن دوره کار راحتی نیست. در حالی که من سه ماه بیشتر نداشتم، پدرم ترجیح داد به جای رفتن به زندان به عنوان یک آدم باوجدان، تن به ثبت نام در خدمت سربازی یازده ماهه بدهد. او آن قدر سرباز و تیرانداز خوبی از آب درآمد که میتوانست دائما از مرخصیهای آخر هفته استفاده کند. خاطرههای خانوادگی میگویند که خواهرم سارا در همین دوره به وجود آمد. مادرم در مواقعی که مشغول رسیدگی به دو بچه کوچکش نبود، به عنوان ویراستار اخبار خارجی خبرگزاری فنلاند، کار میکرد. این روزها او ویراستار تصاویر است.
این همان خانواده روزنامهنگاران است که من به شکل معجزهآسایی از آن جان سالم به در بردم. سارا دفتر خودش را دارد که در آن، گزارشهای خبری را ترجمه میکند و همچنین با خبرگزاری فنلاند نیز همکاری دارد. برادر ناتنی من، لئو توروالدز، از آن آدمهای علاقهمند سینماست که میخواهد روزی فیلم خودش را کارگردانی کند. از آنجایی که همه افراد خانواده من روزنامهنگار هستند، احساس میکنم محق هستم در این باره که آنها چه وازدههایی هستند، شوخی کنم. میدانم که با گفتن این حرف آدم مزخرفی به نظر میرسم، ولی در این سالها، خانه ما در فنلاند به اندازه کافی سهمش را به خبرنگارانی که برای ساختن خبر به آن هجوم آوردهاند و کسانی که اصولا خودشان از هیچ خبر ساختهاند و همه آنهایی که همیشه به نظر میرسد کمی زیادی نوشیدهاند، ادا کرده است. خبرنگاران زیاد مینوشند.
این آن موقعی است که باید در اتاقخواب مخفی شد. شاید هم مادر وضعیت احساسی مناسبی ندارد. ما در یک آپارتمان دو اتاق خوابه در طبقه دوم یک ساختمان رنگپریده زرد در استورا روبرتسگاتان در رودبرگن زندگی میکنیم که ناحیهای کوچک در همسایگی مرکز هلسینکی است. سارا و برادر نفرتانگیزش که شانزده ماه از او بزرگتر است، در یکی از اتاقخوابها زندگی میکنند. کنار خانه یک بوستان کوچک هست که به نام خانواده سینبریچف که یک آبجوسازی محلی دارند، نامگذاری شده است. این مساله همیشه به نظر من عجیب بوده ولی واقعا چه فرقی هست بین این نامگذاری و نامگذاری یک استادیوم بسکتبال به نام یک تولیدکننده لوازم دفتری؟ -چون یک بار یک گربه در این پارک دیدهایم، پارک سینبریچف در خانواده ما «پارک گربه» نامیده میشود. یک خانه مخروبه هم هست که کبوترها در آن لانه میکنند. پارک روی یک تپه ساخته شده و در زمستان محل سرسره بازی است. محل دیگر بازی، حیاط سیمانی پشت ساختمان ماست. وقتی قایمباشک بازی میکنیم، بالا رفتن پنج طبقه توسط نردبان و رسیدن به سقف بسیار مفرح است.
ولی هیچ تفریحی به پای کار با کامپیوتر نمیرسد. حالا که کامپیوتر در خانه است، میشود همه شب را بیدار ماند. همه پسرها شب را با خواندن «پلیبوی» در زیر پتو بیدار میماندند. در عوض من خودم را به خواب میزدم تا مادرم سراغ کارهای خودش برود و بعد از تخت بیرون میپریدم و پشت کامپیوتر مینشستم. این، قبل از دوره چت رومها بود.
«لینوس! وقتِ غذاست!» بعضی وقتها حتی غذا را هم بیخیال میشدید. بعد مادرتان شروع میکرد به تعریف این داستان برای همکارانش که شما بچه بسیار کم دردسری هستید و تنها کاری که برای راضی نگهداشتنتان کافی است، این است که شما را با یک کامپیوتر در یک کمد تاریک بیاندازند و گاهگداری هم کمی ماکارونی خشک برایتان بگذارند. خیلی هم بیراه نرفته. هیچکس نگران این نبود که این بچه را بدزدند -اصلا کسی متوجه میشد؟ بدون شک، کامپیوترها در آن دورهای که کمتر پیچیده بودند، برای بچهها مناسبتر بودند. آن روزها هر تازهکاری مثل من، میتوانست کاپوت کامپیوتر را بالا بزند و موتورش را بررسی کند. حالا که کامپیوترها پیچیدهتر شدهاند، دیگر هر کسی نمیتواند به راحتی کاپوت را بالا بزند و موتور را پیاده و سوار کند و در نتیجه دیگر نمیتواند یاد بگیرد که این ماشینها دقیقا چطور کار میکنند. آخرین باری که خود شما موتور ماشینتان را باز کردید و کاری پیچیدهتر از تعویض فیلتر روغن کردید، کی بود؟
این روزها بچهها به جای ور رفتن با موتور استعارهای کامپیوتر، آن قدر با آن بازی میکنند تا عقلشان را از دست بدهند. البته مشکلی با بازیهای کامپیوتری ندارم. در اصل اولین برنامههای خودم هم بازیها بودهاند.
در یکی از آنها، شما یک زیردریایی کوچک را در طول یک غار زیرآبی کنترل میکردید. یک مفهوم کاملا استاندارد برای بازی. کل جهان از راست به چپ حرکت میکرد و بازیکن در نقش زیردریایی باید با بالا و پایین رفتن، از برخورد با دیوارههای غار و ماهیهای بزرگ جلوگیری میکرد. ماهی هم با کل جهان حرکت میکرد و حرکت مستقلی نداشت. همان طور که بازی ادامه پیدا میکرد، حرکت سریع و سریعتر و عرض غار، کم و کمتر میشد. در این بازی نمیشد برنده شد و اصولا هم برنده شدن، هدف بازی نبود. میشد یک هفتهای با بازی کردن تفریح کرد و بعد باید به سراغ بازی دیگری میرفتید. برای من، تمام مساله سر این بود که بتوانم برنامه این بازی را بنویسم و بعد سراغ برنامه بعدی بروم.
اسباببازیهای دیگری هم هست، مثلا هواپیماها، خودروها، کشتیها و قطارهای مدل. یکبار پدر یک قطار مدل گرانقیمت آلمانی برایم خرید. دلیل این کارش این بود که خودش هیچوقت در دوره بچگی قطار مدل نداشت و معتقد بود که این میتواند یک سرگرمی خوب مشترک بین پدر و پسر باشد. چیز جالبی بود ولی نمیتوانست با کامپیوتر رقابت کند. محروم شدن از کار با کامپیوتر هیچوقت به خاطر کار زیاد با آن نبود؛ بلکه دلایل دیگری مثل دعوا کردن با سارا داشت. در طول مدارس ابتدایی و دبیرستان، شما همیشه مشغول رقابت با همدیگر هستید بخصوص در مورد دروس اصلی.
رقابت حاصل خوبی داشت. بدون متلکهای من، سارا هیچوقت این قدر انگیزه پیدا نمیکرد که برای جلو افتادن از من، به جای پنج مقاله لازم برای فارغالتحصیل شدن از دبیرستانهای فنلاند، شش مقاله بنویسد. در طرف مقابل من باید به خاطر اینکه انگلیسیام قابل فهمیدن است، از سارا متشکر باشم. او همیشه انگلیسی من را که در اصل مخلوط فنلاندی/انگلیسی بود، دست میانداخت. به همین دلیل پیشرفت کردم. حالا که بحث به اینجا رسیده این را هم بگویم که مادرم هم معمولا من را دست میانداخت. البته نه به خاطر انگلیسی، برای این موضوع که هیچوقت علاقهمند نبودم دخترهایی را که میخواستند «نابغه ریاضی» به آنها درس دهد، به خانه بیاورم.
در آن دوره، ما با پدرم و دوستدخترش زندگی میکردیم. بعضی وقتها هم سارا با پدر زندگی میکرد و من با مادر. گاهی هم هر دو پیش مادر بودیم. به هرحال زبان سوئدی کلمهای برای «خانواده بدکارکرد» ندارد. به خاطر طلاق، پول زیادی نداشتیم. یکی از روشنترین خاطراتم مربوط به زمانی است که مادر مجبور شد تنها داراییاش را به گرو بگذارد؛ یک سهم از شرکت مخابرات هلسینکی که به خاطر داشتن یک خط تلفن، هر شهروند صاحب آن میشود. احتمالا ارزشش چیزی حدود ۵۰۰ دلار بود و هر بار که دچار مشکل مالی میشدیم، باید سند آن را به مرکز کارگشایی میبردیم. یادم هست که یک بار با مادرم رفتم و کلی خجالت کشیدم -حالا من یکی از اعضای هیات مدیره آن شرکت هستم. در اصل تنها شرکتی است که من عضو هیات مدیرهاش هستم. یادم هست که یکبار دیگر هم احساس خجالت کردم؛ وقتی که برای خرید اولین ساعت مچیام پول جمع کرده بودم و مادرم از من خواست که از پدربزرگ بخواهم بقیه پول ساعت را تقبل کند.
دورهای هم بود که طی آن، مادر شبها کار میکرد و من و سارا باید تهیه غذای خودمان را بر عهده میگرفتیم. مادر میخواست که ما به مغازه کنار خانه برویم و با حسابی که داشتیم، مواد غذایی بخریم. ما به جای غذا، تنقلات میخریدیم چون تا دیروقت پای کامپیوتر نشستن و تنقلات خوردن فوقالعاده بود. در شرایط مشابه، بقیه پسرها بیدار میماندند و روی لحاف پلیبوی «میخواندند»
کمی بعد از اینکه پدربزرگ سکته کرد، مورمور (مادر مادرم) هم دیگر مواظبت از خودش را فراموش کرد. او به خاطر چیزی که خودش «کسلی» مینامید، برای ده سال در یک خانه سالمندان بستری شد. دو سالی که از تاریخ بستریشدنش گذشت، ما به آپارتمانش اسبابکشی کردیم. خانهای در طبقه اول یک ساختمان قرص و محکم مربوط به دوران روسیه که کنار یک پارک زیبا در نزدیکی اسکله هلسینکی واقع شده بود. ساختمان یک آشپزخانه کوچک و سه اتاقخواب داشت. سارا اتاق بزرگتر را برداشت. پسر خلافی که با یک کمد تاریک و کمی پاستای خشک و یک کامپیوتر خوشحال میشد، به کوچکترین اتاق رفت. پنجرهها را با پارچههای تیره مشکی پوشاندم تا نور آفتاب به داخل اتاق سرک نکشد. کامپیوتر هم روی یک میز کوچک در فاصله نیممتری تختخواب قرار گرفت.
وقتی که سردبیر مجله سن خوزه مرکوری نیوز در بهار ۱۹۹۹ از من خواست تا گزارشی در مورد لینوس توروالدز بنویسم، به سختی از وجود چنین آدمی اطلاع داشتم. از بهار سال قبل، کلمه لینوکس بیشتر و بیشتر شنیده میشد؛ یعنی از موقعی که چند شرکت با پیشقدمی نتاسکیپ شروع به پذیرش مفهوم متنباز برای نرمافزارها و حتی سیستمهای عامل خود کرده بودند. البته قبل از این هم من در مورد لینوکس شنیده بودم. در اوایل دهه ۱۹۹۰، من ویراستار نشریهای مرتبط با یونیکس و نرمافزارهای متنباز بودم و در نتیجه جملهای از یک منبع درباره اسم لینوس، در ذهنم وجود داشت. این منبع میگفت که لینوس یک دانشجوی فنلاندی است که یک نسخه قوی از یونیکس را در خوابگاهش نوشته و آن را به رایگان در اینترنت پخش کرده است. این منبع، چندان هم دقیق نبود. دلیل زنگ زدن سردبیر این بود که لینوس برای یک سخنرانی و شرکت در جلسه آشنایی با لینوکس به شهر ما یعنی سن خوزه آمده بود. سردبیر با گفتن اینکه «ما امروز اینجا یک فوق ستاره داریم» و فکس کردن چند بریده روزنامه درباره لینوس، من را مامور نوشتن یک گزارش کرد.
لینوس دو سال قبل به سلیکونولی آمده بود و برای شرکت ترنسمتا که آن روزها شرکتی با پروژههای مخفی بود، کار میکرد. این شرکت سالها مشغول توسعه یک ریزپردازنده بود که قرار بود صنعت کامپیوتر را متحول کند. شغل او به شکلی بود که اجازه میداد کماکان به فعالیت بسیار وقتگیرِ تصمیمگیرنده نهایی بودن در هر تغییر پیشنهادشده در لینوکس، ادامه دهد. لینوس همچنین وقت کافی داشت تا به عنوان یکی از مشهورترین چهرههای جنبش تازه جوانه زده نرمافزارهای متنباز، به سرتاسر دنیا سفر کند.
او مشغول تبدیل شدن به قهرمان یک فرقه جدید بود. در حالی که بیل گیتس به عنوان الهه انتقام همه، در حال زندگی در زانادوی مجلل خود بود، لینوس با همسر و دخترهای تازهپایش در یک مجتمع فشرده در سانتاکلاوس زندگی میکرد. او به وضوح به ثروت عظیمی که بر سر برنامهنویسان کماستعدادتر در حال باریدن بود، بیاعتنایی میکرد. نفس حضور لینوس، معمای حل نشدنیای بود برای دیگر ساکنان سیلیکونولی که تنها انگیزهشان، میزان سود سهامهای بورس بود؛ «چطور شخصی با اینهمه استعداد نسبت به ثروتمند شدن بیاعتنا است؟»
دسترسی به لینوس راحت نبود. به پیامهای صوتیاش گوش نمیداد و به ندرت پیش میآمد که ایمیلی را جواب دهد. هفتهها طول کشید تا او را پای تلفن بکشم ولی وقتی اینکار انجام شد، به راحتی پذیرفت که در اولین وقت خالیاش، مصاحبه کند؛ یک ماه بعد در می ۱۹۹۹. با این احساس حرفهای که بهتر است مصاحبه در محیطی نزدیک به روحیات مصاحبهشونده انجام شود، تصمیم گرفتم که محیط پس زمینه مقالهام، یک سونای فنلاندی باشد. در یک موستانگ اجارهای که عکاس من رانندهاش بود به سمت سانتاکروز و سونایی راه افتادیم که به عنوان بهترین سونای فنلاندی منطقه، به ما پیشنهاد شده بود. این سونا کنار یک منطقه مختص لختیها بود.
وقتی از ورودی دفتر ترنسمتا در یک ساختمان بدون نام بیرون آمد، یک قوطی کوکای باز شده در دستش بود. لباس رسمی برنامه نویسها یعنی یک شلوار جین، تیشرتهای پخش شده در کنفرانسها و ترکیب جداناشدنی جوراب و صندلهایی را داشت که ادعا میکرد حتی پیش از اینکه یک برنامهنویس دیگر را با آنها ببیند، به آن علاقهمند بوده است. وقتی در مورد ترکیب جوراب و صندل پرسیدم جواب داد که «باید یکی از قوانین طبیعی مربوط به برنامهنویسها باشد.»
همین که سوار شد، اولین سوال یک جور فرافکنی بود. در حالی که داشتم با ضبطصوت ور میرفتم از لینوس پرسیدم «اطرافیانت هم همه اهل فناوری هستند؟»
جواب داد «نه. اکثرا روزنامهنگار هستند» و اضافه کرد که «به همین دلیل میدانم چه وازدههایی هستید.»
میدانست که با این جواب نمیتواند در برود.
جواب دادم: «آه! پس تو از یک خانواده وازده هستی؟»
بهترین برنامهنویس جهان آن قدر شدید خندهاش گرفت که یک قلپ کوکا به پشت گردن عکاس/راننده من پاشید. قرمز شد. این میتوانست شروع یک بعدازظهر بهیادماندنی باشد.
جریان پیچیدهتر هم شد. فنلاندیها تعصب خاصی نسبت به سوناهایشان دارند و این اولین بازدید لینوس از یک سونای فنلاندی در طول سه سال اخیر بود. فوقستاره رنگپریده و لخت با عینکهایی که بخار گرفته بودند روی بالاترین پله سونا نشسته بود و در حالی که موی خیسش روی پیشانیاش آمده بود، عرق از فرق سرش به سمت چیزی میریخت که من با کمی بدجنسی آن را «کلنگ» مینامیدم. اطراف او پر از آدمهای خودپسند و آفتابگرفتهای بود که درباره چیزهای بیاهمیت بحث میکردند. او به نظر فراتر از اطرافیانش میرسید و با اشتیاق در حال توضیح دادن درباره خواص اثبات شده سونا بود. میتوانستید لبخند نشاط را روی صورتش ببینید.
نظر من این است که در بیشتر موارد، مردم در سیلیکونولی شادتر از هر جای دیگری هستند چون آنها در پشت میز فرمان انقلاب اقتصادی نشستهاند. از این مهمتر اینکه آنها همه پولدار هستند، چه نیو ولی و چه اولد ولی؛ اما هیچوقت نمیبینید کسی در اینجا بخندد، حداقل خارج از حصار دفترش.
اولین خواسته معتبرترین افراد در فناوری -و حتی آنهایی که اعتباری ندارند- این است که شما متوجه شوید چقدر استثنایی هستند و این که بفهمید آنها یکی از مهمترین بازیگران ماموریتی هستند که حتی از ماموریت برقراری صلح جهانی هم مهمتر است. این صحبت درباره لینوس صدق نمیکرد. در حقیقت عدم خودپسندی لینوس باعث میشد سرآمد جمع گزافهگوی سیلیکونولی باشد. بالاتر از میلیاردهای شاغل در فناوریهای بالا. او بیشتر از یک گوزن شمالی که در روشناییهای شهر گیر کرده باشد، شبیه به یک آدم فضایی بود که به زمین آمده تا غیر عقلانی بودن روشهایی که برگزیدهایم را به ما گوشزد کند.
و احساس من این بود که چندان هم موفق نشده است.
لینوس قبلا به من گفته بود که یکی از بخشهای مهم مراسم سونای فنلاندی این است که بعد از سونا بنشینیم و در حال نوشیدن آبجو درباره مسايل جهان گپ بزنیم. برای کسب آمادگی، چند قوطی فوسترز را در بوتهها مخفی کرده بودیم. قوطیها را پیدا کردیم و در یک حوضچه آب گرم «ساکت» نشستیم و در حالی که عکاس عکس میگرفت، مشغول نوشیدن شدیم. کشف کردم که لینوس بر خلاف انتظار من، اطلاعات بسیار خوبی درباره تاریخ اقتصاد آمریکا و سیاستهای جهانی دارد. به نظر او اگر شرکتها و سیاستمداران آمریکایی، شیوه میانجیگرایانه سیاستمداران اروپایی را پیش میگرفتند، وضع بهتری در جهان داشتند. عینکش را در آب گرم فرو کرد تا تمیز شود و توضیح داد که در حقیقت نیازی به عینک ندارد ولی از دوره بلوغ با این تصور که عینک باعث میشود دماغش کوچکتر به نظر برسد، از آن استفاده کرده است. در همین موقع یک کارمند زن با لباس کامل به کنار حوضچه آب گرم ما میآید و دستور میدهد که آبجوهایمان را تحویل دهیم چون نوشیدن آنها در این محیط ممنوع است.
تنها گزینه باقی مانده، دوش گرفتن، لباس پوشیدن و پیدا کردن یک کافه برای ادامه گفتوگو است. بیشترین کسانی که در سیلیکونولی میبینید، بسیار شیفته خودشان هستند. آنها موقع حرف زدن آن قدر جدی روی شرکت خود یا محصول فوقالعادهای که در حال تولید کردنش هستند یا صنعت مورد علاقهشان تمرکز میکنند که انگار هیچچیز دیگری در دنیا وجود ندارد. هیچکس نمیتواند حلقه بیپایان صحبت آنها درباره خودشان را بشکند؛ اما ما آنجا در یک آبجو فروشی کوچک زیر آفتاب نشسته بودیم و حین مزهمزه کردن گادآوفول، با لینوس که مثل یک قناری مشغول اقرار کردن به اعتیادش به موسیقی راک کلاسیک و دین کونتز، عشقش به کمدیهای احمقانه تلویزیونی و اسرار خانوادگی بود، گپ ميزدیم.
و او هیچ علاقهای نداشت که به حلقه صاحبان پول و قدرت وارد شود. از او پرسیدم که در یک ملاقات فرضی دوست دارد چه چیزی به بیل گیتس بگوید و جواب داد که اصولا علاقهای به این ملاقات ندارد. میگوید: «نقطه اتصال چندانی با هم نداریم، من هیچ علاقهای به چیزی که او در آن بهترین در دنیاست، ندارم و او هم هیچ علاقهای به چیزی ندارد که ممکن است من یکی از بهترینهای آن در دنیا باشم. من نمیتوانم در مورد تجارت به او توصیهای بکنم و او هم درباره فناوری، توصیهای برای من ندارد.»
در مسیر جادهای کوهستانی که از آن به سانتا کلارا برمیگشتیم، یک جیپ چروکی سیاه خودش را به کنار ماشین ما رساند و مسافرانش فریاد زدند «هی لینوس!» و برای گرفتن یک عکس یادگاری از قهرمانشان که در صندلی پشت یک موستانگ روباز، در باد لبخند میزند، دوربینی یکبارمصرف بیرون آوردند.
هفته بعد درست موقع حمام به خانه آنها رسیدم. تازه دختر بلوند یک سالهاش را از وان حمام صید کرده بود و در حین صید دختر دوم، دنبال جایی میگشت تا اولی را به زمین بگذارد. بچه اول را به من داد و جیغ بچه بلند شد. تاو که در طول این مدت در اتاق کناری بود، برای کمک به فرزندش به اتاق دوید. زن دوستداشتنیای بود و یک بوته خار هم روی بازویش خالکوبی کرده بود. چند دقیقه دیگر همگی مشغول خواندن کتابهای کودکانه سوئدی و انگلیسی بودیم تا بچهها به خواب بروند. بعد از اینکه بچهها خوابیدند همگی به پارکینگ رفتیم و شروع به باز کردن بستههایی کردیم که هنوز فرصت نشده بود کسی بازشان کند. توروالدز بدون اینکه برخورنده باشد، دائما توضیح میداد که «غیرممکن است بشود در سیلیکون ولی از پس هزینه یک خانه واقعی با یک حیاطخلوت واقعی برآمد.»
در آخر کار هم جی لنو نگاه کردیم و مشغول خالی کردن قوطیهای گینس شدیم. این همان زمانی بود که احساس کردم باید از این ماجرا یک کتاب در بیاوریم.