تولد یک نرد، بخش سوم
اجازه بدهید درباره فنلاند صحبت کنم. بعضی وقتها در اکتبر، هوا سایههای خاکستری غمگینی میگیرد و جوری میشود که انگار هر لحظه میخواهد باران یا برف بیاید. هر روز صبح که از خواب بلند میشوید، انتظار یک روز افسرده را دارید. باران سرد است و هر خاطرهای از تابستان را میشوید. وقتی برف ببارد، این قدرت جادویی را خواهد داشت که همه چیز را براق کند و فضا را با یک لایه خوشبینی، جلا بدهد. مشکل این است که این خوشبینی فقط سه روز طول میکشد، ولی برف در طول سه ماه آینده با سرمای استخوان سوزش باقی خواهد ماند.
اگر در ژانویه تصمیم بگیرید که از خانه بیرون بروید، در سرما سرگردان خواهید شد. این فصل، فصل رطوبت، لباسهای ضخیم و سُرخوردن روی زمین هاکیای است که بچهها از آب بستن روی مسیری که شما برای رفتن به سر کلاس دستور زبان از آن میانبُر میزنید، ساختهاند. راه رفتن در خیابانهای هلسینکی در این فصل، یعنی جا خالی دادن از مسیر تلوتلو خوردن پیرزنهای مستی که احتمالا در سپتامبر مادربزرگهای متشخصی بودهاند ولی در ساعت ۱۱ صبح یک روز وسط هفته ماه ژانویه به خاطر خوردن ودکا در صبحانه، مشغول تلوتلو خوردن در پیادهرو هستند. چه کسی میتواند به آنها ایراد بگیرد؟ چند ساعت بعد، هوا دوباره تاریک خواهد بود و کاری هم نیست که انجام دهی. البته یک ورزش در فضای بسته وجود دارد که من در زمستان جذبش شدهام: برنامهنویسی.
مورفار (کلمه سوئدی برای «پدرِ مادر») معمولا کنار من است ولی نه همیشه. برایش هم مهم نیست که وقتی حضور ندارد، شما در اتاقش بنشینید. پول برای خریدن اولین کتاب کامپیوترتان را با التماس میگیرید. همه چیز به انگلیسی است و لازم است اول زبان را رمزگشایی کنید. درک ادبیات فنی به زبانی که آن را بلد نیستید، سخت است. پول توجیبیتان را خرج خرید مجلات کامپیوتری میکنید. یکی از آنها برنامهای برای کدهای مورس دارد. نکته خاص درباره این برنامه، این است که به زبان بیسیک نوشته نشده بلکه مجموعهای از اعداد است که میشود مستقیما آنها را با دست به زبان ماشین ترجمه کرد - صفرها و یکهایی که کامپیوتر آنها را میفهمد.
اینجوری است که کشف میکنید زبان کامپیوترها، بیسیک نیست بلکه آنها با یک زبان بسیار سادهتر کار میکنند. بچههای هلسینکی دارند با پدر و مادرشان هاکی بازی میکنند یا در جنگلها اسکی میکنند. شما دارید یاد میگیرید که کامپیوترها واقعاً چگونه کار میکنند. بدون اینکه بدانید برنامههایی هستند که میتوانند اعداد قابل خواندن انسانها را به صفر و یکهای مورد علاقه کامپیوترها تبدیل کنند، شروع میکنید به نوشتن برنامهها با اعداد و تبدیلهای لازم را هم با دست انجام میدهید. این برنامهنویسی به زبان ماشین است و از طریق آن قادر هستید کارهایی را بکنید که قبلا فکر میکردید غیرممکن هستند. میتوانید کامپیوترها را به مرز کارهایی که برایش ممکن است برانید. کوچکترین جزییات را خودتان کنترل میکنید. شروع میکنید به فکر کردن در این باره که چطور میتوانید کار مشابهی را کمی سریعتر و با حجمی کمی کمتر انجام دهید. از آنجایی که هیچ لایهای بین شما و کامپیوتر نیست تا حد ممکن به جواب نزدیک میشوید. این همان چیزی است که میتوانید به آن صمیمی شدن با ماشین بگویید.
دوازده سالتان است، شاید هم سیزده یا چهارده، فرقی نمیکند. بقیه بچهها در بیرون دارند فوتبال بازی میکنند. کامپیوتر پدربزرگتان جذابتر است. کامپیوترش دنیایی است که منطق بر آن حکم میراند. فقط سه نفر در کلاس هستند که کامپیوتر دارند و فقط یکی از آنها به این دلایل از آن استفاده میکند. به گردهمآییهای هفتگی میروید. این تنها فعالیت اجتماعی در برنامه روزانه شما است البته به جز مواردی که گاهگداری در خانه یکی از کسانی که کامپیوتر دارد جمع میشوید و شب آنجا میخوابید.
برای شما مهم نیست. دارید لذت میبرید.
این ماجراها بعد از طلاق است. پدر در قسمت دیگری از شهر هلسینکی زندگی میکند. او معتقد است که فرزندش باید بیش از یک سرگرمی داشته باشد و به همین خاطر اسم شما را در کلاس بسکتبال، ورزش مورد علاقه خودش، مینویسد. این فاجعه است، شما کوتوله تیم هستید. بعد از یک فصل و نیم از هر زبانی استفاده میکنید تا به او بگویید که میخواهید تیم را رها کنید چون این ورزش او است نه ورزش شما. برادر ناتنی تازه شما، لئو، ورزشکارتر است ولی بعدا او هم در نهایت مثل ۹۰ درصد جمعیت فنلاند، لوتری میشود. این موقعی است که پدر که یک بیخدای پر و پا قرص است، متوجه میشود که به عنوان یک پدر وظیفهاش را درست انجام نداده - البته سالها پیش که سارا به کلیسای کاتولیک پیوسته بود هم به این جریان مشکوک شده بود.
پدربزرگی که کامپیوتر دارد از آن آدمهای سرزنده نیست. دارد کچل میشود و کمی چاق شده. عملا یکی از آن پروفسورهای بیحافظهای که به سختی میتوان به آنها نزدیک شد. حداقل این است که برونگرا نیست. ریاضیدانی را در ذهن مجسم کنید که به فضا خیره میشود و تا وقتی که مشغول حل یک مساله است، هیچ حرفی نمیزند. هیچوقت نمیتوانید بگویید دارد به چه چیزی فکر میکند. نظریه تحلیل پیچیدگی؟ خانم سامکورپی که در طبقه پایین است؟ من هم برای این مدهوش شدنها مشهور هستم. وقتی جلوی کامپیوتر نشستهام، اگر کسی مزاحمم بشود بسیار ناراحت میشوم. تاو میتواند در این باره اطلاعات بیشتری به شما بدهد.
روشنترین خاطرات من از مورفار نه پشت کامپیوترش که از کلبه قرمز کوچکش است. در هلسینکی مرسوم است که مردم یک خانه ییلاقی داشته باشند، حتی اگر شده یک چهار دیواری ده متر در ده متر. مردم برای رسیدگی به باغچههای کوچکشان، به این خانهها میروند. آنها معمولا یک آپارتمان کوچک در شهر دارند و اوقات فراغت را برای کاشت یا برداشت سیبزمینی یا رسیدگی به یکی دو درخت سیب و بوتههای رز به ییلاقهایشان میروند. البته معمولا مسنترها؛ چون جوانها مشغول کارهایشان هستند. این آدمها سر چیزهایی که میکارند، رقابتهای خندهداری دارند. این همانجایی است که مورفار درخت سیب من را کاشته، یک نهال کوچک. شاید هنوز هم آنجا باشد، مگر اینکه آن قدر خوب رشد کرده باشد که یکی از همسایههای حسود در تاریکی یک شب تابستانی یواشکی داخل شده و آن را بریده باشد.
مورفار چهار سال بعد از اینکه من را به دنیای کامپیوتر معرفی کرد، نیمی از بدنش به خاطر یک لخته خونی در مغز، فلج شد. این برای همه یک شوک بود. نزدیکترین فرد خانواده به شما، برای یک سال در بیمارستان بود ولی برای شما چندان اهمیتی نداشت. شاید یک جور مکانیسم دفاعی بود یا شاید هم به این دلیل بود که جوانان حساسیت کمتری به اینجور چیزها دارند. او دیگر همان آدم قبلی نبود و در نتیجه شما نمیخواستید برای دیدنش بروید. شاید دو هفته یکبار پیشش میرفتید. مادرتان بیشتر سر میزد. خواهرتان هم که وظیفه مددکار اجتماعی فامیل بودن را از همان روزها بر عهده گرفته بود، به همچنین.
بعد از اینکه پدربزرگ مرد، کامپیوترش آمد تا با شما زندگی کند. در این مورد، بحث خاصی در نگرفت.