81.57894736842105% Complete

فرش قرمز، بخش یازدهم

آمریکایی‌ها در ۱۷ مارس (روز سنت‌پاتریک)، ۵ می (سینکو د مایو) و ۱۲ اکتبر (روز کلمبوس) کلی سر و صدا راه می‌اندازد. ولی تقریبا کسی از روز ۶ دسامبر مطلع نیست. از هر فنلاندی که بپرسید، به شما خواهد گفت که ۶ دسامبر، روز استقلال فنلاند است.

اکثر فنلاندی‌ها، روز ششم دسامبر را به همان روشی جشن می‌گیرند که بقیه جشن‌ها برگزار می‌شوند؛ نوشیدن بیش از حد. آن‌ها شب جشن را با افراط می‌گذارنند -حتی بنا به استانداردهای فنلاند- و تقریبا تمام روز استقلال را جلوی تلویزیون لم می‌دهند تا حالشان جا بیاید. به هر حال تنها گزینه دیگر این است که روز جشن ملی از خانه بیرون بروند و در برف‌ها برای راه رفتن تقلا کنند.

تنها چیزی که همه مردم را در آن روز خاص به تلویزیون‌ها می‌چسباند، جشن رییس جمهور است. در فنلاند زیاد از این جور جشن‌ها نداریم و در نتیجه جشن سالانه رییس جمهوری،‌ عملا تنها مراسم عظیم سالانه است. این مراسم به شکل مستقیم در سطح کل کشور از تلویزیون پخش می‌شود تا مردم نیمه مست را در خانه نگه دارد و جلوی تصادفات رانندگی گرفته شود. علاوه بر این، جشن رییس جمهور تلاش می‌کند به مردم یادآوری کند که ما خودمان هم اسکار داریم. شاید هم «مسابقه نهایی فوتبال» بین جامعه ممتاز فنلاند، استعاره بهتری باشد.

در طول روز جشن، از اوتسجوکی شمالی گرفته تا هنکوی جنوبی، گراولکس و آسپیرین می‌خورند و به دعوت شدگانی که یکی‌یکی جلو می‌آیند و با رییس جمهور دست می‌دهند، نگاه می‌کنند. مردها کت‌های دامن‌گرد می‌پوشند و زن‌ها آرایش عصر می‌کنند (البته باز هم بنا به استاندارد کشورهای اسکاندیناوی).

هزار و نهصد و نود و نه، سالی بود که من هم به مراسم دعوت شدم.

اگر سفیر کشوری در فنلاند باشید یا عضو مجلس باشید، خود به خود دعوت می‌شوید. شاید صد یا دویست نفر هم به شکل اتفاقی از سطوح مختلف دعوت شوند. بعضی از آن‌ها ممکن است مدال المپیک برده باشند و بعضی‌ها ممکن است به رییس جمهور در برنامه‌هایش یاری رسانده باشند. اگر کاپیتان تیم هاکی باشید که اخیرا قهرمان جهان شده هم دعوت خواهید شد. راه دیگر این است که سیستم‌عاملی که نوشته‌اید، توجه جهانیان را جلب کرده باشد. همسر یا همراه شما هم دعوت است.

در واقع شانس آوردیم که من و تاو هر دو توانستیم برویم. در آگوست از اداره مهاجرت درخواست کرده بودیم که بتوانیم به فنلاند برویم و برگردیم. تا اواخر نوامبر مجوز ما صادر نشده بود. دو هفته بعد، دعوتمان به جشن رییس جمهور، به ما ابلاغ شد.

حالا صحنه را تصور کنید. دو هزار فنلاندی -و دو هزار فنلاندی مهم- که در قصر رییس جمهور جمع شده‌اند. این قصر خانه‌ای است که قدیم‌ها برای سکونت یک بازرگان روس ساخته شده بود. این خانه، یک عمارت بزرگ است اما به هرحال برای یک خانواده ساخته شده؛ حالا گیریم خانواده‌ای با کلی آشپز و مستخدم و این جور افراد. خانه زیاد هم بزرگ نیست.

وقتی رسیدید، یک نفر کت شما را تحویل می‌گیرد و بعد وارد می‌شوید و دیگر بخشی از جمعیت عظیم هستید. نمی‌دانید کجا باید بروید. پانچ در مجلس گردانده می‌شود و بدون شک پر از ودکا است. اگر ودکا نباشد، یعنی شما در فنلاند نیستید. مدتی طول می‌کشد تا کسی را برای صحبت کردن پیدا کنید. در نهایت با خبرنگاران مشغول صحبت می‌شوید چون صادقانه کشف می‌کنید که جذاب‌‌ترین آدم‌های این جمع هستند (شاید هم پانچ باعث شده این آدم‌ها جذاب‌تر از مثلا نمایندگان مجلس به نظر برسند).

انتظار نداشتم که مراسم مفرحی باشد چون به هرحال آدم‌های خیلی کمی را می‌شناختم. من تنها کسی از اعضای جامعه متن‌باز بودم که دعوت شده بود. حس اولیه‌ام این بود که باید جایی شبیه ارتش باشد؛ جایی که مفرح نیست ولی بعدا می‌شود در موردش با خنده صحبت کرد. اما واقعیت این است که جای جالبی بود.

تاو یک لباس سبز پوشیده بود که حتی اگر در اسکار هم بودیم، مایه توجه خبرنگاران می‌شد چه برسد به مراسم جشن رییس جمهور. به دلیل جذابیت تاو و با توجه به اینکه آن سال فنلاند قهرمان هاکی جهان نشده بود، رسانه‌ها لقب شاه و ملکه جشن رییس جمهور را به من و تاو اعطا کردند.

به هرحال.


«تو به عنوان یک دوست وارد این خانه می‌شوی نه به عنوان یک خبرنگار. هیچ خبرنگاری اجازه ورود به این خانه را ندارد.»

هیچ‌وقت تاو را این‌قدر پر جوش و خروش ندیده بودم. دقیقا در ورودی خانه جدیدی ایستاده بودیم که روز قبل لینوس و تاو کلیدش را تحویل گرفته بودند. یکی از آن خانه‌های غول با اتاق صوتی تصویری‌ای که حالا جای میز بیلیارد لینوس شده بود. این خانه به راحتی توان تبدیل شدن به یک مهدکودک را هم داشت. یک راهروی وسیع که از هال می‌گذشت، در ورودی را به اتاق نشیمن که در سمت دیگر ساختمان قرار داشت متصل می‌کرد. کافی بود کاشی‌های شیک ایتالیایی را حذف کنند تا یک مسیر عالی برای تمرین اسکیت‌بورد برای دخترها فراهم شود. اتاق کار لینوس در طبقه اول واقع شده و با یک در شیشه‌ای از سر و صدای خانه ایزوله شده است. پنج تا هم حمام دارند و شاید تا الان چند تای دیگر هم در گوشه‌ و کنار خانه پیدا کرده باشند. کل این مجموعه با یک دروازه مستقل، از سیلیکون‌ولی جدا شده است.

نیک توروالدز هم اینجا است تا فامیلش را ببیند. پدر و پسر تازه از یک گردش کوتاه با بی.ام.و. زد ۳ اجاره‌ای لینوس، برگشته‌اند. این همان مدل ماشینی است که لینوس به زودی خواهد خرید. قرار است امروز عصر، نیک با این ماشین به کتابخانه دانشگاه استنفورد برود اما پیش از این کار می‌خواهد در آب داغ کمی لم بدهد و در حال رفتن به سمت حیاط پشتی که وان در آن واقع شده، اعلام می‌کند که این بزرگ‌ترین خانه‌ای است که یک توروالدز، صاحب آن بوده. برمی‌گردد و روی یک ورق کاغذ اسم همه بیست توروالدزی که در جهان هست را می‌نویسد. خبر ندارد که بیست و یکمی هم در راه است.

لینوس هم از این خانه بزرگ ولی خالی به هیجان آمده. نیک دارد از اطراف خانه فیلم می‌گیرد و من از لینوس خواهش می‌کنم تا چرخی با تاو بزند و من از آن‌ها عکس بگیرم. این غیر فنلاندی‌ترین روش برای بروز هیجان است.

تاو می‌گوید: «هیچ‌وقت فکر می‌کردی خانه‌مان به این بزرگی باشد؟»


تاو می‌خواهد در لحظه باز شدن فروشگاه ایکیا آنجا باشد تا برای خانه جدید، تجهیزات بخرد و من پیشنهاد می‌کنم که لینوس بچه‌ها را به آپارتمانی که من به تازگی در استینسون بیچ اجاره کرده‌ام بیاورد تا تاو بدون دردسر به کارهای مورد علاقه‌اش برسد. همین که می‌رسند، به توروالدز اصرار می‌کنم که کایاک سواری را امتحان کند. چند دوری می‌زند و بعد بچه‌ها را هم یکی‌یکی سوار می‌کند. وقتی به خانه بر می‌گردد، شلوارش خیس است.

از لینوس می‌خواهم تا فصل «آیا موفقیت مرا به فساد خواهد کشاند؟» را بخواند و نظرش را بگوید و برای اینکه راحت باشد، بچه‌ها را به ساحل می‌برم. پاتریشیا و دانیلا نیم ساعتی دنبال ستاره‌دریایی می‌گردند و کمی هم پاهایشان را در دریا خیس می‌کنند ولی چیزی نمی‌گذرد که یکی از آن‌ها می‌گوید «Kisin kommer»، یعنی «می‌خواهم به دستشویی بروم.»

به خانه که برمی‌گردیم، لینوس که فقط شورت پوشیده، با یک بسته اسنک پشت کامپیوتر نشسته و تند و تند تایپ می‌کند. شاید پانزده ثانیه‌ای طول می‌کشد تا متوجه حضور ما شود. سرش را از کامپیوتر بیرون می‌آورد و از بالای مونیتور به من نگاه می‌کند و اولین کلماتی که می‌گوید این‌ها هستند: «هی پسر! این مکینتاش تو واقعا چیز مزخرفی است.»

و بعد: «آه، شلوارم را انداختم در خشک کن.»

عنوان فصل را به «شهرت و ثروت» تغییر داده و استدلالش این است که «آیا موفقیت مرا به فساد خواهد کشاند؟» زیادی خودبینانه است. می‌گوید که به وقت بیشتری نیاز دارد و در نتیجه دوباره بچه‌ها را برای گردش بیرون می‌برم.

81.57894736842105% Complete

مقدمه مقدمه تولد یک نِرد تولد یک نرد، بخش یکم تولد یک نرد تولد یک نرد، بخش دوم تولد یک نرد، بخش سوم تولد یک نرد، بخش چهارم تولد یک نرد، بخش پنجم تولد یک نرد، بخش ششم تولد یک نرد، بخش هفتم تولد یک سیستم‌عامل تولد یک سیستم‌عامل، بخش یکم تولد یک سیستم‌عامل، بخش دوم تولد یک سیستم‌عامل، بخش سوم تولد یک سیستم‌عامل، بخش چهارم تولد یک سیستم‌عامل، بخش پنجم تولد یک سیستم‌عامل، بخش ششم تولد یک سیستم‌عامل، بخش هفتم تولد یک سیستم‌عامل، بخش هشتم تولد یک سیستم‌عامل، بخش نهم تولد یک سیستم‌عامل، بخش دهم تولد یک سیستم‌عامل، بخش یازدهم تولد یک سیستم‌عامل، بخش دوازدهم فرش قرمز فرش قرمز، بخش یکم فرش قرمز، بخش دوم فرش قرمز، بخش سوم فرش قرمز، بخش چهارم فرش قرمز، بخش پنجم فرش قرمز، بخش ششم فرش قرمز، بخش هفتم فرش قرمز، بخش هشتم فرش قرمز، بخش نهم فرش قرمز، بخش دهم

فرش قرمز، بخش یازدهم

فرش قرمز، بخش دوازدهم مقالات دارایی معنوی پایانی بر کنترل راه جذاب پیش رو چرا متن‌باز مهم است شهرت و ثروت معنای زندگی ۲