فرش قرمز، بخش دهم
از خواب که بیدار میشوم، خواب آلود به سمت پنجره میروم و با خودم فکر میکنم که مجبورم خیلی چیزها درباره زندگی یاد بگیرم. چیزهایی که بقیه در مهدکودک یاد گرفتهاند را من تازه تجربه میکنم؛ مثلا هیچوقت نفهمیدم که مردم چرا اینقدر من یا کارهایم را جدی میگیرند. دو نمونه ذکر میکنم که شباهتهایی هم با هم دارند.
وقتی در دانشکده بودم، روی کامپیوتر خودم شناسه ریشه داشتم و هر شناسه ریشه یک اسم هم دارد. این اسم فقط کاربرد اطلاعاتی دارد و استفاده دیگری نمیشود. من اسم کاربر ریشه خودم را لینوس توروالدز خدا گذاشته بودم. من خدای ماشینی بودم که در دفتر کارم قرار داشت.
این روزها، finger کردن یک کاربر روی یک ماشین دیگر به منظور اینکه چک کنیم که آیا به سیستم لاگین کرده یا نه، تقریبا منسوخ شده. دلیل این امر استفاده روزافزون از فایروالها است؛ اما سالها قبل، مردم دائما کامپیوترهای یکدیگر را finger میکردند تا بررسی کنند که آیا کاربر مورد نظرشان پشت کامپیوتر هست یا نه و اگر هست، آیا ایمیلهایش را خوانده؟ این دستور علاوه بر وضعیت کاربر، برنامه او و کمی از اطلاعات شخصی مربوط به او را هم برمیگرداند؛ چیزی شبیه به جد وب امروزی. من همیشه آخرین نسخه کرنل را در «برنامه»ام میگذاشتم و در نتیجه یکی از راههای فهمیدن جدیدترین نسخه لینوکس، این بود که افراد کامپیوتر مرا finger کنند. بعضیها حتی این کار را اتوماتیک کرده بودند. آنها هر ساعت یک بار کامپیوتر مرا finger میکردند تا سریعا از به روز شدن نسخه کرنل، مطلع شوند. مستقل از اینکه افراد به چه منظوری کامپیوتر مرا finger میکردند، نام کاربر ریشه که «لینوس توروالدز خدا» بود هم به آنها نمایش داده میشد. اوایل این امر مشکلی نداشت؛ اما کمکم شروع کردم به دریافت نامههایی مبنی بر اینکه این اسم، نوعی کفرگویی است. در نهایت تغییرش دادم. اینها آدمهایی هستند که خودشان را بیش از حد جدی میگیرند و این مرا دیوانه میکند.
بعد هم که معلوم است باید از چه حرف بزنم؛ از جریان کارولینای شمالی. وای! خیلی بد بود. یک کتاب که اخیرا در مورد ردهت چاپ شده، مساله را جوری جلوه داده که انگار ممکن بوده یک فاجعه بینالمللی اتفاق بیافتد. این قدرها هم بد نبود.
من دعوت شده بودم تا در گردهمایی کاربران لینوکس ردهت که در دورهایم برگزار میشد صحبت کنم. سالن سخنرانی کیپ تا کیپ پر بود. لحظهای که وارد شدم، همه روی پایشان ایستادند و شروع به دست زدن کردند. اولین کلماتی که به زبان آوردم، اولین کلماتی بودند که به ذهنم رسیدند:
«من خدای شما هستم.»
شک ندارم که این قرار بود یک شوخی باشد.
ماجرا این نبود که «من کاملا متقاعد شدهام که خدای شما هستم و شما هرگز نباید این را فراموش کنید.» بلکه قرار بود این باشد که «خب، خب، خب. میدانم که خدای شما هستم. حالا با وجود اینکه اشتیاق شما را درک میکنم ولی لطفا احساسات خود را کنترل کنید و بنشینید تا من بتوانم حرف بزنم و شما بشنوید.»
باور نمیکنم که دارم شخصا این ماجرا را دوباره زنده میکنم.
بعد از آن چهار کلمه اول، همه برای یک لحظه ساکت شدند. چند ساعت بعد، آن چهارکلمه شده بود اصلیترین موضوع بحث گروههای خبری. میپذیرم که کار بیمزهای بود ولی من میخواستم بامزه باشد. در واقع، آن حرف روشی بود برای شرمساری از اینکه مردم ایستادهاند و تشویقم میکنند فقط به این خاطر که در حال رفتن به سمت تریبون سخنرانی هستم.
مردم، مرا زیادی جدی میگیرند. البته مردم خیلی چیزها را زیادی جدی میگیرند. درسی که از چندین سال مکانیک اصلی لینوکس بودن گرفتهام از این هم تلختر است: بعضی دوستان، به این هم راضی نمیشوند که شخصا مسایل را جدی بگیرند. آنها خوشحال نخواهند بود تا لحظهای که به بقیه هم بقبولانند که باید فلان مساله را جدی بگیرند. این یکی از مسایلی است که من برایش غصه میخورم.
هیچوقت شده به این فکر کنید که چرا سگها اینقدر عاشق ما انسانها هستند؟ نه، دلیلش این نیست که ما شش هفته یکبار آنها را به سلمانی میبریم یا گاهگداری جاماندههای آنها را از کنار خیابان برمیداریم. دلیلش این است که سگها دوست دارند یک نفر به آنها بگوید که چهکار باید بکنند. این موضوع به آنها دلیلی برای زندگی میدهد (مساله بهخصوص وقتی خیلی برایشان مهم میشود که بدانیم اکثر سگهای ما عقیم شدهاند و دیگر قادر به ادای تنها وظیفه طبیعیشان که ادامه بقای این نسل پشمالو است هم نیستند. در عین حال به جز چند استثنا، هیچ سگی به دنبال کارهایی که قابلیتهایش را دارد نیست و تنها کاری که ممکن است انجام دهد، بو کشیدن گاهگداری یک سوسک است). شما در نقش یک انسان، فرمانده سگها هستید و به آنها میگویید که چگونه باید رفتار کنند. پیروی از دستورات شما، دلیل وجودی بعضی از سگها است و خودشان هم از این موضوع لذت میبرند.
متاسفانه آدمها هم به همین روش ساخته شدهاند. مردم، دوست دارند از بقیه بشنوند که چهکار باید بکنند. این بخشی از برنامه کرنل ما است. هر حیوان اجتماعیای باید به همین شیوه رفتار کند.
گفته بالا به این معنی نیست که ما موجودات پستی هستیم. تنها معنی پاراگراف بالا این است که اگر کسی به ما بگوید چهکار کنیم، به احتمال زیاد در همراهی با دیگران به حرفش گوش خواهیم کرد.
آدمهایی هم هستند که نظرات و ایدههای فردی دارند. این آدمها این قدرت را دارند که در بعضی مواقع و در برابر بعضی درخواستها بگویند که: «نه، من این کار را نمیکنم.» و این آدمها هستند که رهبر دیگران میشوند. رهبر شدن ساده است (باید هم ساده باشد، چون من هم یک رهبر شدهام. این طور نیست؟). حالا آدمهایی که در همان حوزه علایقی دارند، با خوشحالی از این فرد پیروی خواهند کرد و اجازه خواهند داد که رهبر برای آنها تصمیم بگیرد یا حتی به آنها بگوید که چه کنند.
این یکی از حقوق پایهای انسانها است. کاری را انجام دهند که کسی که به عنوان رهبر برگزیدهاند، از آنها میخواهد. من با این موضوع مخالف نیستم؛ هرچند که آن را ناراحت کننده مییابم. مخالفت من وقتی است که یکی از رهبرها یا یکی از افراد جامعه بخواهد دیدگاههای خودش را به دیگران تحمیل کند. این موضوع فقط ناراحت کننده نیست بلکه ترسناک است. ناراحت کننده است که آدمها از هر کسی -از جمله من- ممکن است پیروی کنند ولی وحشتناک است اگر مردم بخواهند این پیروی را به دیگران -از جمله من- نیز تحمیل کنند.
آن آدم آهنی مبلغ را که درست وقتی پشت کامپیوتر مشغول تمرکز روی یک مساله هستید یا درست در لحظهای که بچه دارد خوابش میبرد، میآید و در میزند و میخواهد شما را به راه راست هدایت کند، فراموش کنید. مثال بسیار با ربطتری در همین جامعه متنباز خودمان هست: آدمهای متعصبی که فکر میکنند هر ابداعی باید مجوز جی.پی.ال. داشته باشد (به قول هکرها، جی.پی.ال. شود). ریچارد استالمن میخواهد همه چیز را متنباز کند. متنباز برای او یک مبارزه سیاسی است و از جی.پی.ال. به عنوان موتور پیشبرنده این مبارزه استفاده میکند. برای او هیچ جایگزین دیگری وجود ندارد. واقعیت این است که من، لینوکس را به خاطر این دلایل والا متنباز نکردم. من فیدبک میخواستم. آن روزها همه چیز همین طور بود. اکثر پروژهها در دانشگاهها انجام میشدند و برای فهمیدن نظر دیگران، باید بسیار باز برخورد میکردید. وقتی دانشگاه دیگری در مورد برنامه میپرسید، متن برنامه را به آنها میدادید. کاری که استالمن کرد این بود که بعد از جدا شدن از پروژههای مورد علاقهاش، عامدانه به انتشار متنباز برنامهها ادامه داد.
بله! بازکردن پروژهها و قابل استفاده کردن آن برای همه به شکلی که لینوکس برای همگان قابل استفاده است، راهی است به سوی کسب مزایای بسیار زیاد؛ از جمله امکان دادن به دیگران برای سهیم شدن در خلاقیت. برای درک نتیجه این تصمیم، کافی است به استانداردهای پایین نرمافزارهای بسته در مقابل نرمافزارهای متنباز نگاه کنید. متنباز بودن و جی.پی.ال، فرصتی است برای خلق بهترین تکنولوژی ممکن. موضوع بسیار ساده است. متنباز بودن، از احتکار تکنولوژی جلوگیری میکند و به هر کسی که علاقهای به پیشبرد آن دارد اجازه میدهد که در این کار مشارکت کند. متنباز بودن یک پروژه باعث میشود هیچ علاقهمندی از دایره آفرینش و خلاقیت، بیرون گذاشته نشود.
این نکته کوچکی نیست. استالمن که لایق یک بنای یادبود برای بنیان نهادن جی.پی.ال. است، زمانی شروع پروژه و ایجاد مفهوم نرمافزار آزاد را کلید زد که همکارانش پروژههای آزاد و متنباز آکادمیک در موسسه تکنولوژی ماساچوست را که برایش جذاب بودند، به مقصد محیطهای بسته تجاری ترک کردند. مشهورترین این پروژهها لیسپ بود. لیسپ به عنوان بخشی از یک پروژه هوش مصنوعی شروع شد و تا آنجا پیش رفت که یک نفر احساس کرد این زبان آن قدر پیشرفت کرده که میشود آن را با موفقیت، تجاری کرد و از آن به پول رسید. در دانشگاهها این زیاد اتفاق میافتد. ریچارد، آدم تجاریای نبود و به همین دلیل وقتی پروژه لیسپ در سال ۱۹۸۱ زیر نظر شرکت سیمبولیکس رفت تا به پول برسد، او از پروژه کنار گذاشته شد. برای مضاعف شدن دردناکی ماجرا، سیمبولیکس، بسیاری از همکاران خوب او را هم استخدام کرد و نتیجه این شد که آنها آزمایشگاه هوش مصنوعی را ترک کردند.
همین اتفاق، چند بار دیگر هم تکرار شد. برداشت من این است که انگیزه فعالیتهای متنباز او، بیشتر از اینکه ضدتجاری باشد، در مخالفت با حذف افراد از پروژهها بوده است. برای او متنباز به معنای بیرون نماندن از پروژهها است؛ توانایی باقی ماندن در هر پروژهای مستقل از اینکه چه سازمان تجاریای حمایت آن را برعهده میگیرد.
جنبه فوقالعاده جی.پی.ال. در این است که به هر کسی اجازه ورود به بازی را میدهد. به این فکر کنید که این چه قدم بزرگی در پیشرفت تمدن بشری است! ولی آیا این پیشرفت به این معنا است که هر چیزی باید جی.پی.ال. شود؟
به هیچ وجه! این همان بحث سقط جنین در تکنولوژی است. انتخاب جی.پی.ال. یا استفاده از کپیرایتهای سنتی، باید به فرد فرد مبتکران و برنامهنویسان واگذار شود. هر کسی حق دارد در این مورد برای خودش تصمیم بگیرد. چیزی که درباره ریچارد من را دیوانه میکند، گرایش او به سیاه و سفید دیدن همه چیز است. این دید باعث به وجود آمدن گرایشهای سیاسی مختلف میشود. او هیچوقت دیدگاه دیگران را درک نمیکند. اگر او همین بحثها را در مورد دین میکرد، همه او را یک بنیادگرا میدانستند.
در واقع، دومین چیز آزار دهنده دنیا -بعد از مبلغین مذهبیای که در خانهام را میزنند و توضیح میدهند که من باید به چه چیزی باور داشته باشم- کسانی هستند که در خانهام را میزنند (یا صندوق پستی الکترونیکیام را بمباران میکنند) و به من میگویند که برنامههایی که نوشتهام را باید تحت چه مجوزی منتشر کنم. این یک مساله سیاسی نیست. مردم باید حق داشته باشند در مورد خودشان تصمیم بگیرند. اینکه به کسی پیشنهاد بدهید که به فلان دلایل بهتر است از مجوز جی.پی.ال. استفاده کند یک چیز است و اینکه روی این امر اصرار کنید یک چیز دیگر. خیلی بد است وقتی مردم به من اعتراض میکنند که چرا برای شرکتی کار میکنم که تمام محصولاتش را جی.پی.ال. نکرده. جواب من فقط این است که این موضوع به آنها مربوط نیست.
چیزی که باعث میشود من از ریچارد برنجم این اعتقاد او نیست که لینوکس به دلیل استفاده از ابزارهای پروژه گنو باید گنو/لینوکس نامیده شود. مشکل من این هم نیست که او آشکارا از شهرت من به عنوان چهره محبوب متنباز ابراز ناراحتی میکند و میگوید که وقتی من در سبد لباسها خوابیده بودم، او متن برنامههایش را به رایگان در اختیار دیگران میگذاشته. چیزی که باعث آزار من است، اصرار او است به اینکه همه مردم باید از جی.پی.ال. استفاده کنند.
من ریچارد را به دلایل بسیاری تحسین میکنم. کلا هم حس میکنم که گرایش دارم به افرادی مثل ریچارد که اصول اخلاقی مشخص و محکمی دارند، احترام بگذارم؛ اما چرا این آدمها نمیتوانند این اصول اخلاقی را برای خودشان نگه دارند؟ از چیزی که بدم میآید این است که مردم به من بگویند باید چهکار بکنم و چهکار نکنم. نفرت دارم از کسانی که فکر میکنند حق دارند در تصمیمات شخصی من مداخله کنند (البته احتمالا به جز همسرم).
در طول دوران توسعه لینوکس، متخصصینی مثل اریک ریموند گفتهاند که شاید موفقیت لینوکس و عمر دراز جنبش متنباز مدیون توانایی من در دوری از جناحبندیها و برخورد پراگماتیک من با مسایل باشد. هرچند که شاید اریک یکی از بهترین مفسران مفهوم متنباز باشد (هرچند که با دیدگاههای طرفدار اسلحه او به شدت مخالفم)، اما به نظرم در این تعبیر از من، نظرش چندان صحیح نیست. مساله این نیست که من از جناحبندیها دوری میکنم. مساله این است که من شدیدا از هر کسی که بخواهد اصول اخلاقی خودش را به دیگران تحمیل کند متنفرم. در این جمله میتوانید «اصول اخلاقی» را با «دین»، «ترجیحات کامپیوتری» یا هر چیزی جایگزین کنید.
همان طور که تحمیل اصول اخلاقی اشتباه است، سازماندهی کردن آن نیز اشتباه مضاعف است. من یکی از معتقدین جدی انتخاب فردیام و این به آن معناست که به نظرم وقتی صحبت از اصول اخلاقی است، افراد باید شخصا تصمیم گیری کنند.
من دوست دارم انتخاب خودم را داشته باشم. من شدیدا مخالف قوانین بیموردی هستم که اجتماع تحمیل میکند. من عمیقا اعتقاد دارم که افراد تا وقتی به دیگران صدمه نمیزنند، حق دارند در خلوت خانههای خود هر کاری که دوست دارند انجام دهند. هر قانونی که این حق را نقض کند، قانونی بسیار بسیار شکننده است؛ و قانونهایی هستند که این حق را نقض میکنند. من قانونهایی دیدم که بسیار ترسناک بودهاند، بهخصوص در مورد مدارس و کودکان. فقط به این فکر کنید که قانونی برای تدریس تکامل تصویب کنند و خوب کار نکند. به نظرم ترسناک است. این وجدان اجتماعی بیریختی است که در جاهایی که اصلا به آن مربوط نیست سرک میکشد.
در عین حال من معتقدم که چیزی که از من و اصول اخلاقی فردیام و حتی از نژاد بشری هم مهمتر است، تکامل است. به نظرم تا جایی که به تکامل صدمه نمیزنم، حق دارم بنا بر اصول اخلاقیام، در موضوعات جمعی مداخله کنم. البته این احتمالا یک مفهوم داخلی در انسان است. به نظرم بخشی از مبانی زیستشناختی انسان است که ما خود را به جمع پیوند میزنیم. اگر این طور نبود، هزاران سال پیش منقرض شده بودیم.
تنها چیزی که حالا باید دربارهاش حرف بزنم: آدمهایی که زیادی نصیحت میکنند. کلی آدم دیدهام که همیشه مشغول نصیحت دیگران هستند و از این کار احساس نیکوکاری به آنها دست میدهد.
و حالا خودم شبیه یکی از همانها شدهام.
این یک تله معمول است، همین که مردم شما را زیادی جدی گرفتند، گرفتار آن میشوید.