18.421052631578945% Complete

تولد یک نرد، بخش ششم

اولین سال من در دانشگاه، بسیار پرحاصل بود. توانستم تمام امتیازهایی که باید در یک سال کسب شوند -که در سیستم فنلاندی «هفته‌های کاری» نامیده می‌شوند- را با موفقیت به دست بیاورم. همان سال، تنها سالی بود که این امر اتفاق افتاد. شاید به خاطر هیجان محیط جدید بود یا امکان عمیق شدن در موضوعات موردعلاقه یا حتی این موضوع که درس‌ خواندن‌ برایم راحت‌تر بود از تبدیل شدن به یک حیوان اجتماعی و بیرون رفتن با دوستان. نمی‌دانم موفقیت سال اول دانشگاه را باید تقصیر چه کسی بدانم؛ ولی به شما اطمینان می‌دهم که دیگر تکرار نشد. موفقیت دانشگاهی من از همان سال به بعد به سرعت رو به قهقرا رفت.

در آن مرحله هنوز رشته اصلی‌ام را انتخاب نکرده بودم. در نهایت، کامپیوتر را به عنوان رشته اصلی و فیزیک و ریاضی را به عنوان رشته‌های فرعی انتخاب کردم. یکی از مشکلات این بود که در کل دانشگاه هلسینکی فقط یک دانشجوی سوئدی‌زبان دیگر بود که کامپیوتر را به عنوان رشته اصلی برگزیده بود؛ لارس ویرزنیوس. ما دو نفر اسپکتروم را تاسیس کردیم که عبارت بود از سازمان اجتماعی دانشجویان سوئدی‌زبان رشته‌ علوم که در نهایت به یک سازمان مفرح تبدیل شد. این سازمان تشکیل شده بود از دانشجویان علوم پایه مثل فیزیک و شیمی و این یک معنا بیشتر نداشت: همه اعضا پسر بودند.

اما ما اتاق باشگاهمان را برای استفاده در اختیار سازمان همتای خود یعنی سازمان اجتماعی دانشجویان سوئدی‌زبان علوم نرم (مثل زیست و روان‌شناسی) هم قرار می‌دادیم. با این روش این امکان برای ما فراهم می‌شد که با دخترها رابطه داشته باشیم؛ البته برای بعضی از ما این رابطه بسیار ناشیانه بود. قبول!‌ برای همه ما!

اسپکتروم دردسرهای همه سازمان‌های اخوت به سبک آمریکایی را داشت ولی نکته این بود که در آن مجبور نبودید با کسانی که به علوم بی‌علاقه بودند، زندگی و تفریح کنید. ما چهارشنبه‌ شب‌ها همدیگر را می‌دیدیم و در همین جلسات بود که من فرق آب‌جوی انگلیسی و پیلسن را یاد گرفتم. گاهی هم مسابقه ودکا خوری می‌دادیم. البته این اتفاق معمولا در سال‌های آخر دانشگاه می‌افتاد که برای من خیلی هم طولانی بودند: من هشت سال در دانشگاه درس خواندم و در نهایت هم به چیزی بیشتر از لیسانس نرسیدم (البته دکترای افتخاری‌ای که در ژوئن ۲۰۰۰ به من داده شده را حساب نمی‌کنم).

به هرحال سال اول دانشگاه برای من خاطره‌ای مبهم است از سفرهای درون‌شهری با مترو از اتاق‌خواب که پر بود از کتاب و قطعات کامپیوتر به کلاس‌های درس و برعکس. من روی تخت دراز می‌کشیدم و سه‌گانه علمی تخیلی داگلاس آدامز را می‌خواندم. بعد آن را زمین می‌گذاشتم و به سراغ کتاب درسی فیزیک می‌رفتم. بعد از تخت بیرون می‌آمدم و سراغ کامپیوتر می‌رفتم و برنامه یک بازی جدید را می‌نوشتم. آشپزخانه، درست بیرون اتاق من بود و گاهی برای کمی قهوه و چیپس ذرت، سری به آن‌جا می‌زدم.

شاید خواهرتان جایی همان دور و بر بود. شاید هم با دوستانش بیرون رفته بود. این امکان هم وجود داشت که این روزها برای زندگی پیش پدر رفته باشد. شاید مادر در خانه بود و شاید هم با دوستان روزنامه‌نگارش بیرون رفته بود. شاید هم دوستی به خانه‌تان آمده بود و با هم در آشپزخانه نشسته بودید و چای پشت چای می‌نوشیدید و در ام.تی.وی برنامه بویس و باتهد را به انگلیسی نگاه می‌کردید و به این فکر می‌کردید که برای بازی اسنوکر بیرون بروید، ولی هوا بیش از اندازه سرد بود.

و خوشبختانه در این دوره از زندگی، دیگر ورزشی در کار نبود.

ورزش مال سال بعد است. زمانی که ارتش فنلاند همه مردهای کشور را به سربازی فرا می‌خواند. خیلی‌ها درست بعد از دبیرستان به سربازی می‌روند اما من احساس می‌کردم که بهتر است قبل از رفتن به سربازی، سال اول دانشگاه را تمام کنم.

در فنلاند می‌توانید انتخاب کنید: یا هشت ماه سربازی اجباری یا یک سال خدمات اجتماعی. البته اگر دلیل دینی یا دلیل موجه دیگری ارائه دهید که نباید این کارها را انجام دهید، می‌توانید از هر دو معاف شوید. من از این دلایل نداشتم و خدمات اجتماعی هم برایم انتخاب مناسبی نبود.

دلیل اینکه خدمات اجتماعی را انتخاب نکردم، این نبود که علاقه‌ای به خدمت به نوع بشر نداشتم. علت اصلی احتمالا این بود که می‌ترسیدم وظایف مربوط به خدمات اجتماعی بیشتر از خدمت نظام، حوصله سر بر باشند. از هر کسی که به جای سربازی،‌ خدمات اجتماعی را انتخاب کرده است بپرسید و او به شما خواهد گفت که اگر برنامه خاصی برای خدمت اجتماعی نداشته باشید، جایی که به شکل اتفاقی به شما خواهد افتاد، جای جذابی نخواهد بود. من نمی‌توانستم دلیل اعتقادی بیاورم که نباید به سربازی بروم. در حقیقت، من از نظر اعتقادی به این باور دارم که وقتی کار به زور کشیده می‌شود و چاره‌ای هم نیست، کاربرد اسلحه یا کشتن آدم‌ها می‌تواند لازم باشد.

تازه اگر سربازی را انتخاب می‌کردید، بازهم باید بین دو حالت انتخاب می‌کردید. می‌توانستید هشت ماه به عنوان سرباز ساده خدمت کنید یا به مدت یازده ماه درجه‌دار باشید. نظر من این بود که با وجود ۱۲۹۶۰۰ دقیقه اضافی، درجه‌داری انتخاب جالب‌تری است. تازه این امکان هم وجود داشت که چیزی یاد بگیرم.

این‌گونه شد که قهرمان -آن زمان‌ها- ۵۵ کیلویی شما، به ستوان دوم ذخیره ارتش فنلاند تبدیل شد. کار من کنترل آتش توپخانه بود. البته ربطی به مهندسی موشک ندارد. مختصات توپ‌ها به شما داده می‌شود. شما نقشه را می‌خوانید و کشف می‌کنید که کجا هستید و بعد یک مثلث بین خودتان و توپ و هدف ترسیم می‌کنید. کمی عملیات ریاضی انجام می‌دهید و بعد با یک خط تلفن که خودتان در سیم‌کشی‌اش شریک بوده‌اید، به توپ‌ها می‌گویید که با چه زاویه‌ای به کدام طرف شلیک کنند.

یادم هست که قبل از رفتن به ارتش در این باره که با چه چیزی روبرو خواهم شد، خیلی مضطرب بودم. بعضی‌ها برادر بزرگ‌تر یا دوستی را دارند که به سربازی رفته باشد و حین گفت‌وگو با او پیشاپیش از اینکه چه چیزی در انتظار آن‌ها است، مطلع می‌شوند؛ اما در مورد من هیچ‌کس نبود که بتواند بگوید در ارتش چه اتفاقی خواهد افتاد. همه می‌دانند که ارتش در کل، جای جالبی نیست. این مساله را همه کسانی که درباره ارتش صحبت می‌کنند، می‌گویند. ولی از آنجایی که من اصلا نمی‌دانستم آن‌جا چه می‌گذرد، استرس داشتم. این همان احساسی است که وقتی به این فکر می‌کنم که مردم قرار است این کتاب را بخوانند، در من به وجود می‌آید.

سخت‌ترین دوره ارتش، موقعی بود که باید با کابل‌هایی که به نظر چند تن وزن داشتند، در جنگل لاپلند پیاده‌روی می‌کردیم. من حقیقتاً فکر می‌کنم آن کابل‌ها چند تنی وزن داشتند. قبل از رسیدن به آموزشگاه، دستور می‌دادند که با یک حلقه کابل در گردن و دو حلقه کابل بر پشت، بدویم. باید تقریبا پانزده کیلومتر لعنتی را می‌دویدیم. در مواقع دیگر هم باید منتظر می‌ماندیم تا شاید چیزی پیش بیاید.

گاهی هم باید مسیر طولانی تا محلی که قرار بود اردو بزنیم را اسکی می‌کردیم. این همان موقعی بود که فهمیدم اگر خدا می‌خواست آدم‌ها اسکی کنند، به جای پا به آن‌ها صفحات پهنی از جنس فایبرگلاس می‌داد. البته یک لحظه صبر کنید، باید بگویم که الزاما به خدا باور ندارم.

قبل از غذا خوردن، باید چادر می‌زدیم و آتش را به راه می‌کردیم. گرسنه و سرمازده و خسته بودیم؛ چون دو شبانه روز بود که نخوابیده بودیم. بعضی‌ها هستند که برای شرکت در برنامه‌های منجر به این «تجربیات شخصیت ساز» کلی پول خرج می‌کنند. آن‌ها فقط کافی است تا در ارتش فنلاند ثبت‌نام کنند.

این ماراتن‌های اسکی، زیاد نبودند ولی به هرحال بودند. طبق محاسبات من،‌ در طول یازده ماه حضورم در ارتش، بیش از ۱۰۰ روز را در جنگل‌ها خوابیده‌ام. فنلاند جنگل‌های زیادی دارد و حدود ۷۰ درصد کشور از جنگل پوشیده شده. احساس می‌کنم در طول ارتش کل این جنگل‌ها را دیده‌ام.

به عنوان یک درجه‌دار، کار من این بود که در یک گروه پنج نفره، فرمانده کنترل توپخانه باشم. این وظیفه به این معنا بود که باید درک می‌کردم چیزها چطور کار می‌کنند و بعد تظاهر می‌کردم که کارکرد آن‌ها پیچیده‌تر از آنی است که واقعا هست. این کار جالبی نبود و من هم فرمانده خوبی نبودم. بدون شک در دستور دادن ضعیف بودم. خوب دستور می‌گیرم -رمز کار این است که دستورات را شخصی برداشت نکنید- ولی این احساس را ندارم که ماموریت ما در این جهان، انجام به نحو احسن هر چیزی است.

لااقل آن روزها نبود.

گفتم که لاپلند چقدر سرد بود؟

حالا که به جریان فکر می‌کنم می‌بینم که آن روزها از آن تجربیات متنفر بودم؛ ولی حضور در ارتش یکی از چیزهایی بود که همین که تمام می‌شوند، احساس می‌کنید تجربه خوبی داشته‌اید.

در عین حال، حالا این امکان را دارم که تا آخر عمر، تقریبا با تمام مردان فنلاندی، در مورد موضوع مشترکی صحبت کنم. بعضی می‌گویند اصولا دلیل خدمت اجباری این است که مردان فنلاندی تا آخر عمرشان موضوعی داشته باشند که حین آبجو خوردن درباره‌اش گپ بزنند. همه مردان فنلاند یک بدبختی مشترک داشته‌اند. آن‌ها از ارتش متنفرند؛ ولی خوشحال‌اند که می‌توانند درباره‌اش صحبت کنند.

18.421052631578945% Complete

مقدمه مقدمه تولد یک نِرد تولد یک نرد، بخش یکم تولد یک نرد تولد یک نرد، بخش دوم تولد یک نرد، بخش سوم تولد یک نرد، بخش چهارم تولد یک نرد، بخش پنجم

تولد یک نرد، بخش ششم

تولد یک نرد، بخش هفتم تولد یک سیستم‌عامل تولد یک سیستم‌عامل، بخش یکم تولد یک سیستم‌عامل، بخش دوم تولد یک سیستم‌عامل، بخش سوم تولد یک سیستم‌عامل، بخش چهارم تولد یک سیستم‌عامل، بخش پنجم تولد یک سیستم‌عامل، بخش ششم تولد یک سیستم‌عامل، بخش هفتم تولد یک سیستم‌عامل، بخش هشتم تولد یک سیستم‌عامل، بخش نهم تولد یک سیستم‌عامل، بخش دهم تولد یک سیستم‌عامل، بخش یازدهم تولد یک سیستم‌عامل، بخش دوازدهم فرش قرمز فرش قرمز، بخش یکم فرش قرمز، بخش دوم فرش قرمز، بخش سوم فرش قرمز، بخش چهارم فرش قرمز، بخش پنجم فرش قرمز، بخش ششم فرش قرمز، بخش هفتم فرش قرمز، بخش هشتم فرش قرمز، بخش نهم فرش قرمز، بخش دهم فرش قرمز، بخش یازدهم فرش قرمز، بخش دوازدهم مقالات دارایی معنوی پایانی بر کنترل راه جذاب پیش رو چرا متن‌باز مهم است شهرت و ثروت معنای زندگی ۲